-میز اون گوشه رو تمیز کنی تمومه.

-اره. اگه بتونم تمیز کنم فقط. چرا نمیره این آقاهه؟

-اره واقعا. سه شبه واسه یه مشتری داریم تا آخر شیفت میمونیم. بزار برم ببینم میتونم دکمه شو بزنم.

دفترچه اش را برداشت و به سمت او رفت. مثل دو شب دیگر بود. کت شلوار قهوه ای روشن پوشیده بود با پیراهنی سفید. دو دکمه  بالای پیراهنش باز بود، و موی سینه کم پشت خاکستری اش را به نمایش گذاشته بود. پالتوی قهوه ای سوخته بلندی داشت که آن را تا کرده و روی پشتی صندلی کنار دستش گذاشته بود. موهای نسبتا بلندش به تازگی رنگ شده بود. صورتش همیشه تازه اصلاح شده بود. به کافه می آمد، ترک سفارش میداد، به گوشه ای از شهرک خیره می شد، و مارلبرو دود میکرد. 

-ببخشید جناب، چیز دیگه ای میل دارین بیارم براتون؟

بدون این که نگاهش را برگرداند، پک محکمی به سیگارش زد، آن را نصفه در قهوه زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:

-اره. از بین غذا هاتون خودت کودومشو پیشنهاد میکنی؟

-خوب برگرهامون خیلی خوبن، من خودم پاستا ها رو هم خیلی دوست دارم، اما متاسفانه اینجا تا نیم ساعت دیگه بسته میشه و تا اون موقع بعید میدونم بتونین غذاتونو تموم کنین.

عادت داشت وقتی پای میز مشتری می ایستد، با شالش بازی کند. چند لحظه همانطور ایستاد و لبه شالش را بین انگشت شست و اشاره اش حرکت داد. 

-خوب یه چیز سریع تر بیار.

-اسنک مون تو حدود ده دقیقه حاضر میشه. کنارش کاهو و 

-خوبه همونو بیار.

رفت به سمت آشپزخانه و به آشپز کافه، که صاحب آنجا هم بود، سفارش را گفت و برگشت پیش رضا.

-فکر کنم تا یه خورده به یازده اینا اینجاییم.

-بابا بی خیال. من مترو از دست بدم بیچارم.

-منم همینطور. این نمازی ولی خوب خیالش راحته ها.

-منم خونم همین فاز دو بود خیالم راحت میشد. 

-والا.

سیگاری روشن کرد. سرش را داخل آشپزخانه کرد و گفت:

-آقای نمازی، میتونم موزیکو عوض کنم؟

-عوض کن. 

موبایلش را به استریو وصل کرد. ریدیوهد گذاشت، به دیوار بیرونی سفید رنگ آشپزخانه تکیه داد و سیگارش را کشید. به تنها مشتری شان زل زده بود. سیگار دیگری روشن کرده بود و  داشت ته قهوه سرد شده اش را مینوشید. لیوانش را روی میز گذاشت. سرش را برگرداند و چند لحظه ای به او نگاه کرد.  باز سیگارش را نصفه خاموش کرد،پالتو اش را برداشت و به سمت او راه افتاد. 

-خوب چقدر شد حساب من؟

-ا غذاتون 

-نمیخوامش. 

-جناب سفارش دادین دیگه

-مشکلی نداره. میدم پولشو.

از درون آشپزخانه آقای نمازی گفت:

-نمیخواد حساب کنی اسنک آقا رو شبنم. مشکلی نداره.

صورتش را در هم کشید. انتظار داشت حداقل حالا که چند دقیقه بیشتر معطلشان کرده، کمی بیشتر پیاده شود.

-خوب قابل تون رو نداره. میشه هیجده تومن.

دو اسکناس ده تومنی از کیف پول چرم قهوه ای اش بیرون کشید، روی پیشخوان گذاشت و رفت.

موزیک را خاموش کرد. 

-الان دیگه میتونی میزش رو تمیز کنی.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها