خانه اش همین نزدیکی ها بود. یک سوییت کوچک داشت. یک چیزی شبیه به اتاق داشت، با دیوار هایی ناکامل و بدون در، روبروی ورودی. از در که وارد میشدم، اولین چیزی که میدیدم سازش بود. آن را به دیوار بیرونی اتاقش تکیه میداد. خیلی نوازنده خوبی نبود. خودش هم میدانست. و میخواند. و فکر میکرد خوب میخواند. تا شب قبل از رفتنم بهش نگفتم که چه فالش میخوانده. کنار دیوار اتاقش، یک عکس از هندریکس آویزان کرده بود. دو صندلی چوبی داشت. مینشستیم آنجا. گیتار میزد و میخواند. و من سیگار میکشیدم و نگاهش میکردم. آهان، اینجاست.

شب ها میرفتیم قدم میزدیم. روز نمیشد. همسایه های خودش خوب بودند، اما ساکنان دو بلوک آن ور تر خیلی دوستانه برخورد نمی کردند. میگفتند خوبیت ندارد. و چون میتوانستند آن چه خوبشان بود را اعمال کنند، ازشان میترسیدیم. 

ما با قوانین آن ها بازی میکردیم. و این همیشه عصبانی ام میکرد. همینجا بود، که من از اتوبوس پیاده میشدم. باید از شرق تهران می آمدم. یک بار یکیشان در مسیر کنارم نشسته بود. ظاهرا که قبلا ما را همراه هم دیده بود. سوال میکرد، که چه میکنم. هم سن خودم بود حدودا، اما طوری نگاهم میکرد که انگار به بچه ای نگاه میکند. بچه ای که گلدان مادرش را شکسته، و انکار میکند. و بازجویی ام میکرد، تا یک جایی رشته دروغ هایم به خودش بپیچد و گره بخورد. و بزنم زیر گریه و بگویم که من ان را شکستم. اما دوام آورم. دروغ هایم هم همینطور. فقط مجور شدم الکی کلی راه اظافه بروم. تا نگاهش را از من بردارد. و گریه ام تمام شود. و بعد بپیچم و بروم سمت او. 

ها اینجا. هیچوقت اینقدر آباد نبود. حداقل از زمانی که من یادم می آید. کلی کافه دارد الان. یکی شان هست که. انگار مرا به گذشته می برد. نمیدانم چرا. نه موزیکش است، نه چیدمانش. شاید به خاطر کارکنانش است. آن دختره که سفارش ها را میگیرد. به او حسودی ام می شود. انگار هویت دارد. زندگی دارد. یک چیزی دارد. حدود بیست سال پیش بود، اگر اشتباه نکنم. بیست و یک؟ نه همان بیست. بهم میگفت قهوه ای به تو خیلی می آید. و من هم همیشه قهوه ای میپوشیدم. و هنوز هم میپوشم. یک شلوار داشتم، از این گشاد ها. آن موقع مد بود. 

آری. یک میز هست، گوشه کافه. انجا که مینشینم، میتوانم خودم را از پنجره سوییت او ببینم. و بقیه شهرک را. آن دو تا بلوک آن ور تر را. میگویند هنوز هم همانطور است. 

مدتی مستقیم از دانشگاه میرفتم پیشش. سعی میکرد به من گیتار یاد بدهد. و من سعی میکردم یاد بگیرم. و نمیتوانستم. پروژه مان سنگین شده بود. تقریبا کل روز را دانشگاه بودم. و حالم بد بود. یک هفته بود صورتم را اصلاح نکرده بودم، و خودم نمیدانستم. و یک هفته بود به خانه نرفته بودم. و خودم نمیدانستم. 

و باز هم من از این کافه سردرآوردم. نمیدانم چرا. فکر کنم سومین باری است که این اتفاق می افتد. صبح امروز، بعد از کنفرانس، یکی جلو آمد و خودش را معرفی کرد. یک مدت با ایمیل با هم در ارتباط بودیم. حالا پی اچ دی اش را گرفته بود و برگشته بود. توی همان دانشگاه بهش یک آفیس کوچک داده بودند. ازم پرسید چرا این همه طول کشیده بود تا برگردم. میگفت که او طاقت نیاورده. نگاهش کردم. توی بیستش به نظر می آمد. و به این فکر کردم که چطور میشود یکی بخواهد برگردد. مگر این جا چه بهش داده اند. و پاسخ قطعی ام هیچ بود. پس نپرسیدم. 

چقدر سیگار اینجا ارزان است. اصلا نمیتوانم نکشم. باز آمد. خواست که چیزی سفارش بدهم. چهره اش دارد از ذهنم مجو می شود. فکر کردم اگر برگردم میروم دنبالش. اما نرفتم. و نخواهم رفت. اصلا چه میخواهم بگویم؟ یادت است چطور  همه چیز بود؟ و بعد نبود؟ شاید هم نپرسد. اول که بهش گفتم ادمیشنم آمده، فقط خوشحال شد. و من نفهمیدمش. از چه خوشحال است؟ و بعد از دو روز رفتار او هم مثل من شد. عجیب شده بود. کمتر حرف میزد. بیشتر سیگار میکشید. و بیشتر نگاهم میکرد. بهش گفتم برایم گیتار بزن. و صدایم را نشنید. چند وقتی بود استادش را عوض کرده بود. و خیلی بهتر شده بود. اما هنوز هم نمیتوانست روی نت بخواند.

شب قبل از رفتنم انگار جفتمان کنار آمده بودیم. شاید هم نه. من که نفهمیدم که کنار آمده ام یا نه. و بهش گفتم که روی نت نمیخوانی. و خندید. تازه که رفته بودم مادرم اصرار میکرد که برگردم. بعد از دوسال خودش رفت فرانسه. گفتم چرا. گفت از همه چیز بدش آمده بوده. کریسمس هارا میرفتم پیش او. او هم هروقت میتوانست می آمد آمریکا. یک گلفروشی بود که مشتری اش بودم. همین نزدیکی ها بود. شاید بتوانم پیدایش کنم. 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها