هنوز نمیتوانم اضطراب را از شوق تشخیص دهم. امروز دو بار به خدمات هتل گفتم بیایند اتاقم را تمیز کنند. هر بار صد دلار انعام دادم، دونفری می آیند آخر. و هربار تعجبشان را می دیدم؛ این که اینطور خرج میکند، توی این هتل چه میکند. تمام چراغ ها را روشن کرده ام، ولی نمیدانم این آن چیزی است که او میخواهد یا نه. یک حسی دارم که به من میگوید امشب چه خواهد شد. نور را کم میکنم. تلفن را برداشتم، داخلی 4:

-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟

صدایش آشناست. میدانم که دختری لاتین است،و میدانم که همان کسی است که موقع ورود، به من خوش آمد گفت، اما صورتش در ذهنم نیست.

-من قراره امشب یه مهمون داشته باشم. میخوام وقتی اومد به اتاق من راهنماییش کنی.

-بسیار خوب قربان. 

موی سیاه نسبتا بلندش، سینه های برجسته اش، یونیفورم مرتبش، ولی صورت ندارد. فکر کنم یک ساعت نقره ای رنگ هم بسته بود.

-میخوام وقتی اومد مستقیم  و با احترام بیاریش اتاق من.

-و چطور میتونم ایشون رو تشخیص بدم؟ 

-شماره اتاقمو میدونه. میخوام یکی تا دم در همراهیش کنه. ازش بپرسین چیزی میخواد یا نه. اگه قبل از این که بیاد پیش من سفارش داشت روی قبض اتاق من بزارین.

-و شماره اتاقتون چنده؟

صدایش خوشحال بود. یک کراوات قرمز شل به یقه بازش بسته بود. قد بلندی هم داشت. چرا چهره اش را یادم نمی آید؟ و چرا برایم مهم است؟

-505.


فقط باید صبر میکردم. و چقدر سخت بود. شاید چون خیلی نمیشناختمش. به خدمات هتل زنگ زدم و گفتم یک صندلی دیگر بیاورند. روبروی مبل اتاق قرارش داده بودم، و یک عسلی کوچک هم وسط شان گذاشته بودم. باید حاظر میشدم. وای! یادم رفته اصلاح کنم. امیدوارم کمی دیگر آمدنش زمان ببرد. نمیخواهم از او رسمی تر لباس بپوشم، قدم ولی نباید از او بلند تر شود: کت و شلوار و پیراهن از سایه های خاکستری، با چرم های مشکی تختم. داخلی 4:

-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟

هنوز همان دختر بود.

-یه ست اصلاح واسم بفرست.

-چشم قربان. شماره اتاقتون؟

-505. و وقتی هم که مهمونم قبل از این که بیاریش بالا به من یه زنگ بزن.

-حتما قربان.


چهار تا صفر قرمز رنگ روی ساعت رومیزی دیجیتال اتاق، تلفن زنگ خورد. میدانستم کیست و چه کاری دارد. از روی تختم پا شدم. نمیخواستم تلفن را جواب بدهم. خوب الان کمی واضح تر شده بود، اضطراب بود، نه شوق. به سمت در رفتم، چهار قدم. تمام چراغ ها را روشن کردم. به سمت تختم برگشتم و نشستم. برخاستم، کتم را مرتب کردم. تا طبقه پنجم باید دو سه دقیقه ای طول بکشد. موبایلم را برداشتم، بی صدایش کردم و محکم کوبیدمش روی تختم. به بالا پرتاب شد و روی زمین افتاد. برش داشتم. در به صدا در امد. انداختمش روی تخت و به سمت در دویدم. بازش کردم، خودش بود. پسرک موقرمز کوتاه قدی که لباس خدمه هتل به تن داشت از جلوی در کنار رفت:

-بفرمایید قربان. 

خودش بود. آمد داخل و در را محکم بست. 

نگاهش کردم. همانطور مانده بود. دقیقا همانطور. چهارشانه، صورت استخوانی، و موی بلوند کوتاهش را ژولیده رها میکرد. صورتش تمیز بود، و همان لباس دفعه پیش: شلوار سفید، کت بدون یقه سفید، و یقه اسکی مشکی. ابروهای ضخیمش را در هم کشیده بود و بهت زدگی ام را نگاه میکرد.

-چیه؟ 

-هیچ. فقط کمی. گیجم. همین.

دستش را روی شانه ام گذاشت. از بالا به پایین نگاهم میکرد، دوست داشت. کمی به کنار هلم داد و روی یکی از صندلی ها نشست.

-چند ساله ندیدمت؟

-فکر میکنم هشت ساله.

-آفرین. دقیقا هشت سال پیش. همینجا اتاق گرفته بودم. خوب یادت مونده بود، 505.

کمی با چشمانش بررسی ام کرد، بعد سراغ لکه ای روی موکت جلوی پایش رفت:

-چقدر پیر شدی.

-ولی شما اصلا عوض نشدین.

نگاهش را از روی زمین برداشت و به من انداخت. نیشخندی زد:

-چقدر احمقی.

نمیدانستم چه بگویم. چند ثانیه ای نگاهش کردم و گفتم:

-میخواین بگم چیزی براتون بیارن؟

-نه بشین.

روبرویش نشستم. پاهایش را روی عسلی روبرویش قرار داد و کمی بیشتر توی صندلی اش فرو رفت. با دست هایش محکم دسته های بلند صندلی اش را گرفته بود و مرا نگاه میکرد. همیشه همینطور بود. با همه همینطور بود. 

-حرف بزن.

-چی بگم؟ چی میخواین بشنوین؟

-خودت میدونی. چی کار کردی؟

-من نتونستم. سعیمو کردم، ولی نتونستم.

-اوهوم. یه دقیقه صبر کن.

برخاست و به سمت تختم رفت. موبایلم را برداشت، پنجره را باز کرد و آن را به بیرون پرت کرد. برگشت و سر جایش نشست. پنجره را باز گذاشته بود، میتوانستم وزش بادی خنک را پشتم حس کنم. لبخندی نیمه صورتش را پوشاند. با سر به پنجره اشاره ای کرد و گفت:

- شاید به کار اومد.

میدانم که امشب چگونه تمام خواهد شد.


من میدانم که امشب چگونه تمام خواهد شد؛ مطمئنم. 

-خوب، بگو.

برخاستم و به سمت پنجره رفتم. کمی باران می آمد، هوا بوی خوبی داشت. پایین را نگاه کردم؛ میتوانستم خودم را کف خیابان ببینم. میدانستم که امشب چگونه تمام خواهد شد. احتمالا درد داشته باشد، ولی خیلی مهم نیست. من که میدانم امشب چگونه تمام خواهد شد، چرا بجنگم؟ 

-چرا امشب اومدی اینجا؟

-اووه، دوم شخص مفرد شدم. میدونی، من عاشق این لحظم. وقتی رد میدین. وقتی قطع امید میکنین. وقتی دیگه براتون مهم نیست. و میخوام همه شو اینجوری زندگی کنین، همه تون. 

-چرا برات مهمه؟

برخاست. دست هایش را در دو طرف گسترده بود و با حالتی متعجب شروع به قدم زدن کرد، انگار که همه چیز بدیهیست:

-تو چرا برات مهم بود؟ تو چرا اون همه زمان گذاشتی برای "روشن گری"؟

-من دنبال هدف واسه زندگیم میگشتم.

-منم دنبال سرگرمی بودم. میدونی، چند هزار سال اولش جالبه ها، بعدش دیگه حوصلت سر میره.

به لبه پنجره تکیه دادم. هنوز کمی گیج بودم، ولی چیز دیگری احساس نمیکردم. 

-خوب چرا باید اینطوری تموم بشه؟ چرا من باید امشب بمیرم؟ اگه واقعا واست مهم نیست چرا بابت شکست مجازات میکنی؟

-اوه نه، بخاطر اون نیست. تو فقط یه اشتباه خیلی کوچیک کردی.

-چی؟

-پشت به پنجره ایستادی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها