Just a Lousy Blog



چند وقته جیزی منتشر نکردم. شروع کردم به نوشتن، چندین بار، تموم نشده. 

داستان نوشتن معنا میخواد. منم معنای پایداری تو جهانم نمیبینم.

زندگیم سرعت زیادی گرفته،‌خیلی زیاد،‌و برای چند ماهی همین طوری خواهد بود ظاهرا. امیدوارم حداقل یه چیزی تهش باشه. شمام امیدوار باشین. 

تا دوباره آروم شم صرفا فضا میسازم. ترک عادت موجب مرض بود واقعن.


خورشید تقریبا وسط آسمان است. و چقدر کمدم درد میکند. دست هایم را نمیتوانم تکان دهم، به تخته ای چوبی بسته شده ام. پاهایم را هم بسته اند. و ام. 

 

"ارم سبز. مسافرین محترم، ایستگاه پایانی میباشد. لطفا پس از توقف کامل از قطار پیاده شوید. همچنین، مسافرینی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه کرج یا صادقیه را دارند، با توجه به تابلو های راهنما وارد خط پنج شوند." نور ایستگاه، چراغ های قطار خاموش شد. ساعت چنده؟  مردی بود با اندامی نحیف. سر تا پایش را لباسی قرمز پوشانده بود. کلاهی پارچه ای و سه گوشه به سر داشت، سرخ رنگ، و ته ریشی خاکستری داشت. دو شاخ منشعب کوچک از دو طرف گلاهش بیرون زده بودند. هفت. مرسی. سرم را تکان دادم. قطار ایستاد. پله برقی های رو به بالا همه خراب اند. تونل طولانی، مردمانی که به سمتت می آیند. یک ثانیه قفل شدن چشم ها، و میروند. پله برقی های انتهای تونل هم خراب اند.

بیرون ایستگاه. پیرمرد نشسته و گیتار میزند. آکورد هایش غلط اند. و بد میخواند: "اگه یه روو زی نوم تووو.". مردمان ولی حمایتش میکنند. رد میشوم. به آن طرف بلوار میروم. دو مرد بیرون سوپری سر کوچه ایستاده اند. در اوایل دهه بیست شان اند. هر دو دمپایی لا انگشتی پوشیده اند. یکی شان موبایلی در دست دارد، که هر دو به آن خیره شده اند. از کنارشان که میگذرم چیزی به هم میگویند. آرام. زبان شان را نمیفهمم. میدان کوچک انتهای کوچه، به راست میپیچم، و حال باید مسیر ده دقیقه ای این سربالایی را طی کنم. می ایستم و کیفم را میگردم، ولی هدفونم را جا گذاشته ام. ادامه میدهم.

چهار راه. همیشه در این ساعت شب خلوت است. پسر بچه ای تا کمر درون سطل زباله ی فی فرو رفته، و یکی دیگر، کمی کم سن تر از او، کنارش ایستاده. برمیگردد و به من نگاه میکند. لبخند میزنم. نگاه میکند. چیزی در دستش است، بنفش رنگ، که احتمالا امشب در زباله ها پیدا کرده. شاید تا الان داشته با آن بازی میکرده. تا الان، که غریبه ای مزاحم زندگی اش شده. گوشی ام در جیبم می لرزد: -خوبی؟ میروم. خیلی خودخواهانه است، ولی ناراحتم. از این که این دو تا را دیده ام ناراحتم. 

 

پارچه های سفید پوشیده اند، و بالای سرم ایستاده اند. هماهنگ چیزی میگویند، انگار آوازیست، که نمیفهمم. شش مرد اند. جوانی بین شان نمیبینی. صدای نی هم می آید. سرم را بالا می آورم: عقب تر ایستاده اند. آن ها هم سفید پوشیده اند. اما تنها چهره هایشان را میتوان دید، و دست هایشان. گردنم طاقت ندارد؛ سرم را دوباره روی تخته میگذارم. 

 

کیفم سنگین است، و هوا هم گرم. میخواهم سرعتم را بیشتر کنم که سریع تر برسم، اما خسته ام. -خوبم مرسی تو خوبی؟ روزت چطور بود؟ صدای ماشینی از پشت سرم می آید. خودش را به من رساند. پژو پارس طوسی. شیشه اش را پایین داد: مردی قد کوتاه و کمی چاق پشت فرمان بود، موی کم پشت و صورتی کامل اصلاح شده. صورتش از عرق کردن برق میزند. سگی کنار دستش نشسته بود. 

-ببخشید جناب، کوچه پونزدهم شرقی کجاست؟ 

سگ بی مو بود. پوستی قهوه ای سوخته داشت. درشت اندام بود، با گوش هایی تیز، مایل به طرفین و رو به جلو. قلاده ای چرمی به گردنش بسته شده بود، که حلقه های متعددی به آن آویزان بود. به سمت من چرخید و دستش را روی در گذاشت. سینه هایش آویزان بودند، حدودا ده تا. شاید باردار بود. 

-کمی جلو تره. سرش یه بنگاه املاکیه گندست.

مرد به نظر مضطرب می آمد. نفهمیده بود. این بار از دست هایم هم استفاده کردم: جلوتره. مستقیم. سگ لبخندی زد، با صدایی بم تشکر کرد و رفتند. -خوب بود. پروژه مو جلو بردم. کمی با دوستام وقت گذروندم. تو چی؟ 

 

شروع کردند به چرخیدن. آرام، و منظم. در نظر اول نه، اما دقت که میکردی،شبیه هم بودند. ویژگی های جسمانی صورتشان نه، ولی حالت شان یکی بود. چشمانی باز و نگران، که سعی میکردند به جلویشان خیره بمانند، ولی مدام به جایی در سمت راست من کشیده میشدند. دهان هایشان باز مانده بود، و دندان های ردیف بالایشان را به نمایش گذاشته بود. سرم را به راست چرخاندم، و دیدمش. خودش بود. او را هم به تخته ای چوبی بسته بودند. او هم بود. با همیشه اش فرق داشت، خسته به نظر می آمد. موهای سیاهش برق همیشه را نداشتند، و پخش شده بودند زیر کمرش.انگار کمی کوچک تر از همیشه به نظر می آمد. زانو هایش را به هم چسبانده بود. سرش را برگرداند، و نگاهم کرد. لبخندی زدم. سرش را برگرداند. صدای خواندن زن ها بلند تر شد.

 

آقا یه هات داگ ساده.سوزشی را در پشتم حس کردم. سرم را برگرداندم، چیزی نبود. میشه بیست و دو تومن. بفرمایید. و دوباره. این دفعه از آن طرف نگاه کردم، و خطوط بدن کودکی را دیدم که پشت پایم قایم شده است. رمز؟ هفتاد و سه، نوزده. هفتادو سه چند؟ نوزده، نوزده بفرمایید، تا چند دقیقه دیگه حاضر میشه. و باز سوزش. سریع از پشت دستش را گرفتم. و برگشتم. دختر بچه ای بود، شاید هشت ساله. لبخند زده بود، و دندان های یکی در میان کوچکش هم لبخند زده بودند. روسری تیره ای به سر داشت، و لباس هایی تیره. سیاهی لباس هایش کار دود بود. و لبخند میزد. فال بخر عمو. نمیخوام. رویم را برگرداندم. بخر دیگه، باز سوزش. نگاهش کردم، لازم ندارم. بخر، لازمت میشه. نه. و برگشتم. باز سوزش. دستش را پس زدم. برگشتم و عصبانی نگاهش کردم. تف کرد روی لباسم و رفت. غذاتون حاضره. مرسی. 

راه میرفتم و شامم را میخوردم. داشت با من بازی میکرد، همین. بچه بود. در علفزاری، بره ای دم ماده گوسفندی که مادرش نیست را گاز میگیرد، و نوارش دریافت میکند. قلبم شروع به تپیدن کرد: ریوی سفید. شرطی شده بودم، ماشین او ریوی سفید بود. هر دفعه یکی میدیدم، هیجان زده میشدم. و زیاد بود، ریوی سفید در سطح شهر زیاد بود. -همخونه اسکلم رفته شهرشون. آخر هفته برنامت چیه؟

 

خواندنشان شدت گرفته بود. بلند تر، تند تر، نزدیک تر. نگاه هایشان متمرکز تر شده بود، و عضلات صورتشان آرام تر بودند. و سریع تر میچرخیدند؛ شروع به دویدن کرده بودند. کم کم داشتم هوشیار تر میشدم، این کار ها برای چیست؟ ناگهان ایستادند، و ساکت شدند. نگاهش کردم، سمت او هم همینطور بود. نگاهم کرد. باز لبخند زدم. نگران به نظر می آمد، رویش را برگرداند.

 

ایران 11، نه، مال او نیست. رد شدم، و گازی دیگر به هات داگم زدم. جلوتر، جاده تمام میشد، پرتگاه بود. لبه آن ایستادم. پایین خالی بود. کمی پایین تر مه آلود میشد، و پایین تر از آن هم لابد باز خالی بود. نشستم. -اونجام، میدونی که؟ همون جا. صدای به هم خوردن ف از پشت سرم می آید. صدا بمی به من سلام میکند. سگ می آید و کنارم مینشیند. جوابش را با لبخندی میدهم. سیگار؟ نه مرسی. به قلاده اش چندین زنجیر وصل اند. به انتهای زنجیر ها نگاه میکنم: شش مرد سفید پوش، گیتاریستی پیر، مردی چاق و کوتاه، دو جوان دمپایی به پا، و سه مرد میانسال که نمیشناسمشان. هر کدام قلاده ای به گردن دارند، سرشان را پایین انداخته، روی چهار دست و پایشان قرار دارند به دنبال سگ حرکت میکنند. روز قشنگیه نه؟ آره، زیباست، شبه الان ولی. کلن گفتم. متوجهم. چند ثانیه ای سکوت شد. به جلو زل زده بود، و من زیر چشمی نگاهش میکردم. کمی عجیب به نظرم می آمد. آهی کشید. برخاست. شب خوبی داشته باشی. باز هم همان لبخند. بپرین. مرد ها به سمت او دویدند و پایین پریدند. قلاده اش کشیده شد و رفت. تا اخر لبخند میزد.

 

خم شدند. هر کدام گوشه ای از تخته ام را گرفتند، و بلندم کردند. مرا روی شانه هایشان گذاشته بودند. باز شروع کردند به خواندن، و چند لحظه بعد به راه افتادند. به پاهایم خیره شده بودم، و منظره پشت آن. خواندن ادامه دارد، و حرکت. نمیدیدم به کجا میرویم، در جهت مخالف سر من حرکت میکردند. حس کردم داریم پایین تر میرویم. سرم افتاد. جلو تر رفتیم و پایین تر، نگاهش کردم، نگاهم کرد. لبخند زدم. گوشه ابروانش پایین آمدند. چانه اش لرزید. چشمان قهوه ای اش براق شدند. کمی دور بود، ولی میدیمش. رویش را برگرداند. ایستادند. از روی شانه هایشان پایینم آوردند، و تخته ام را رها کردند، شناور شدم. شروع کردند به عقب تر رفتن، ولی من همچنان با سرعت کمی در حال حرکت بودم. سرم را به طرفش برگرداندم، داشتم از او دور میشدم. تخته او ثابت مانده بود. و انگار داشت پایین تر میرفت. آب دریاچه تقریبا سیاه بود.

 

چند دقیقه بعد، در نظر اول نه، اما دقت که میکردی، آب دریاچه یک درجه روشن تر شده بود. 


دو هفته اول خیلی بد نبود. نمیدانم، هروقت که به گذشته نگاه میکنم، ادراکی که از احساس آن موقعم داشته ام به نظرم احمقانه میرسد. چند بار تلفنی صحبت کردیم. او غم رفتن داشت و شوق رسیدن، من هم. احتمالا من هم شوق رفتن او را داشتم. کمی که گذشت، نبودنش را حس کردم. نمیدانستم این خلأ را چه کارش باید بکنم. کار نمیکردم. دستم به ساز نمیرفت، و نمیدانستم چرا. من که صلحم را با رفتنش کرده بودم.

چند وقت است زیاد درگیر این خاطرات می شوم، دقیقا از وقتی که ایده برگشته. همسایه روبرویی ام بود آن موقع ها. دیده بود چند هفته ایست که از خانه ام صدای ساز نمی آید. درجریان رفتنش هم بود. یک روز با یک جعبه کوچک شیرینی زنگ خانه ام را زد. باز کردم. بغلش کردم. و گریه کردم. بعد از چند هفته گریه کردم. و نزدیک ترین دوستم شد.

عکس نگه نمیداشت، من چرا. یک دوربین پولاروید داشتم، و عکس میگرفتم. حتا نمیفهمید که دارم ازش عکس میگیرم. یک آلبوم دارم، پر است از آن دوره ها. مینشستم گیتار میزدم. نگاهم میکرد و سیگار میکشید. اول چشمانش را روی بدنم میچرخاند. و لبخند میزد.  یکی دو دقیقه ای که میگذشت، نگاهش خالی میشد. خیره میشد، لبخندش هم میرفت. و یک دقیقه بعد تکانی به خودش میداد و حواسش دوباره جمع میشد. و باز نگاهش روی بندم غلت میخورد. ولی دیگر سمت چشمانم نمی آمد. و دیگر لبخند اولش برنمیگشت. و من یک بار پا شدم و دوربینم را روی پانزده ثانیه گذاشتم. برگشتم. نشستم و باز سازم را بغل کردم، و او همانطور مانده بود. بچه گربه ای بود که از خودش فرار میکرد. و از این که در دامن من آرام می شد و خرخر میکرد خجل میشد.

باید سریع تر حاضر شوم، ایده امشب مهمانی گرفته. کمی که گذشت مرا با دوستانش آشنا کرد، تنها بودم چون. و در یکی از همین مهمانی های ایده بود که مهران را دیدم. خیلی وقت است من و مهران با بچه های آن موقع ها دور هم جمع نشده ایم، انگار همه معطل دعوت های دستور مانند او بوده ایم. بعضی ها را هیچ چیز عوض نمیکند. حتا شانزده سال زندگی در کانادا. و حتا یک بار هم سر نزدن. 

شب ها میرفتیم قدم میزدیم. بیرون شهرک خیلی امن نبود، ما هم بیرون نمیرفتیم. مدتی بود کارش سنگین تر شده بود. از دانشگاه می آمد خانه من. خسته بود. خسته اش بیشتر دوستم میداشت. ولی انگار ناراحت هم بود. بیشتر توی خودش بود. من هم سعی میکردم بهش گیتار یاد بدهم. نمیفهمید، ولی سعی میکرد یاد بگیرد. یک بار در همان حال ازش عکس گرفتم. گیتارم را بغل کرده بود. زیر پوستر جیمی هندیکسم نشسته بود و سعی میکرد جای انگشتان دست چپش را روی گردن گیتار پیدا کند. با نور فلاش نگاهش را بالا آورد. عکس از دوربین بیرون آمد. تکانش دادم. دادمش دستش. کمی نگاهش کرد. گیج بود. عکس را بهم پس داد. تلاشش برای ساز زدن را ادامه داد. الان غم آن موقعش را میفهمم.

-الو؟
-سلام عزیزم.
-سلام مهران کجایی؟
-سلام عزیزم. من هنوز دفترمم.
-ای بابا قرار بود زودتر بیای امشبو. 8دعوتیم خونه ایده.
-میدونم عزیزم ببخشید، کار زیاد بود. تو برو من مستقیم از این جا میام. نزدیکم که.
-آخه میخوام با هم بریم.
-خوب من خودمو تا 8 اینا میرسونم شهرک، با هم میریم تو.
-باشه. فقط دیر نکنیا. لباس بیارم برات؟
-نه دارم همه چی اینجا. میبینمت عزیزم.
-فعلا.

یک روز صبح بهم گفت که بعد از ظهر برویم سینما. دو روز مانده بود به تولدم، و میدانستم که میداند. گفته بود که بلیط گرفته. رفتم. منتظر شدم. دیرکرد. نصف فیلم پخش شده بود که رسید. تمام هیکلش افتاده بود. خسته بود و خالی؛ معلوم بود که دو ساعت پیش حسابی گریه کرده. عصبانی نبودم. سلام کرد، بدون عذرخواهی. رفتیم پارکی همان نزدیکی. سرش را کم بالا می آورد. گفت که ادمیشنش آمده. داشت له میشد. بغلش کردم و گفتم که چقدر برایش خوشحالم. تعجب کرده بود. میخواست که باز گریه کند، ولی دیگر نمیتوانست. حداقل از همین قضیه خوشحال بودم. و داشت به آرزویش میرسید. و چه از این بهتر؟ گفت که کلی برایم سورپرایز آماده کرده بوده. که تایم سینمایمان را به یک تکه کاغذ زل زده بوده و اشک میریخته. و کیکم را در آزمایشگاهش جا گذاشته. کادو بهم کتاب داد، مثل همیشه. و آن را هم همانجا امضا کرد، و دیگر هیچ ننوشت. 


-الو؟ سلام جناب، کجایین شما؟
-سلام خانوم، من تا یک دقیقه دیگه میرسم کوچه شونزدهم.
-آهان. منم الان میام. خیلی ممنون

پراید سفید. ایران پنجاه و پنج، صاد. کیف، کلید، پاشنه بلند هایم، جعبه لوازم آرایش. کیف پولم را نزدیک بود جا بگذارم. 

هنوز نمیتوانم اضطراب را از شوق تشخیص دهم. امروز دو بار به خدمات هتل گفتم بیایند اتاقم را تمیز کنند. هر بار صد دلار انعام دادم، دونفری می آیند آخر. و هربار تعجبشان را می دیدم؛ این که اینطور خرج میکند، توی این هتل چه میکند. تمام چراغ ها را روشن کرده ام، ولی نمیدانم این آن چیزی است که او میخواهد یا نه. یک حسی دارم که به من میگوید امشب چه خواهد شد. نور را کم میکنم. تلفن را برداشتم، داخلی 4:

-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟

صدایش آشناست. میدانم که دختری لاتین است،و میدانم که همان کسی است که موقع ورود، به من خوش آمد گفت، اما صورتش در ذهنم نیست.

-من قراره امشب یه مهمون داشته باشم. میخوام وقتی اومد به اتاق من راهنماییش کنی.

-بسیار خوب قربان. 

موی سیاه نسبتا بلندش، سینه های برجسته اش، یونیفورم مرتبش، ولی صورت ندارد. فکر کنم یک ساعت نقره ای رنگ هم بسته بود.

-میخوام وقتی اومد مستقیم  و با احترام بیاریش اتاق من.

-و چطور میتونم ایشون رو تشخیص بدم؟ 

-شماره اتاقمو میدونه. میخوام یکی تا دم در همراهیش کنه. ازش بپرسین چیزی میخواد یا نه. اگه قبل از این که بیاد پیش من سفارش داشت روی قبض اتاق من بزارین.

-و شماره اتاقتون چنده؟

صدایش خوشحال بود. یک کراوات قرمز شل به یقه بازش بسته بود. قد بلندی هم داشت. چرا چهره اش را یادم نمی آید؟ و چرا برایم مهم است؟

-505.


فقط باید صبر میکردم. و چقدر سخت بود. شاید چون خیلی نمیشناختمش. به خدمات هتل زنگ زدم و گفتم یک صندلی دیگر بیاورند. روبروی مبل اتاق قرارش داده بودم، و یک عسلی کوچک هم وسط شان گذاشته بودم. باید حاظر میشدم. وای! یادم رفته اصلاح کنم. امیدوارم کمی دیگر آمدنش زمان ببرد. نمیخواهم از او رسمی تر لباس بپوشم، قدم ولی نباید از او بلند تر شود: کت و شلوار و پیراهن از سایه های خاکستری، با چرم های مشکی تختم. داخلی 4:

-پذیرش هتل، چطور میتونم کمکتون کنم؟

هنوز همان دختر بود.

-یه ست اصلاح واسم بفرست.

-چشم قربان. شماره اتاقتون؟

-505. و وقتی هم که مهمونم قبل از این که بیاریش بالا به من یه زنگ بزن.

-حتما قربان.


چهار تا صفر قرمز رنگ روی ساعت رومیزی دیجیتال اتاق، تلفن زنگ خورد. میدانستم کیست و چه کاری دارد. از روی تختم پا شدم. نمیخواستم تلفن را جواب بدهم. خوب الان کمی واضح تر شده بود، اضطراب بود، نه شوق. به سمت در رفتم، چهار قدم. تمام چراغ ها را روشن کردم. به سمت تختم برگشتم و نشستم. برخاستم، کتم را مرتب کردم. تا طبقه پنجم باید دو سه دقیقه ای طول بکشد. موبایلم را برداشتم، بی صدایش کردم و محکم کوبیدمش روی تختم. به بالا پرتاب شد و روی زمین افتاد. برش داشتم. در به صدا در امد. انداختمش روی تخت و به سمت در دویدم. بازش کردم، خودش بود. پسرک موقرمز کوتاه قدی که لباس خدمه هتل به تن داشت از جلوی در کنار رفت:

-بفرمایید قربان. 

خودش بود. آمد داخل و در را محکم بست. 

نگاهش کردم. همانطور مانده بود. دقیقا همانطور. چهارشانه، صورت استخوانی، و موی بلوند کوتاهش را ژولیده رها میکرد. صورتش تمیز بود، و همان لباس دفعه پیش: شلوار سفید، کت بدون یقه سفید، و یقه اسکی مشکی. ابروهای ضخیمش را در هم کشیده بود و بهت زدگی ام را نگاه میکرد.

-چیه؟ 

-هیچ. فقط کمی. گیجم. همین.

دستش را روی شانه ام گذاشت. از بالا به پایین نگاهم میکرد، دوست داشت. کمی به کنار هلم داد و روی یکی از صندلی ها نشست.

-چند ساله ندیدمت؟

-فکر میکنم هشت ساله.

-آفرین. دقیقا هشت سال پیش. همینجا اتاق گرفته بودم. خوب یادت مونده بود، 505.

کمی با چشمانش بررسی ام کرد، بعد سراغ لکه ای روی موکت جلوی پایش رفت:

-چقدر پیر شدی.

-ولی شما اصلا عوض نشدین.

نگاهش را از روی زمین برداشت و به من انداخت. نیشخندی زد:

-چقدر احمقی.

نمیدانستم چه بگویم. چند ثانیه ای نگاهش کردم و گفتم:

-میخواین بگم چیزی براتون بیارن؟

-نه بشین.

روبرویش نشستم. پاهایش را روی عسلی روبرویش قرار داد و کمی بیشتر توی صندلی اش فرو رفت. با دست هایش محکم دسته های بلند صندلی اش را گرفته بود و مرا نگاه میکرد. همیشه همینطور بود. با همه همینطور بود. 

-حرف بزن.

-چی بگم؟ چی میخواین بشنوین؟

-خودت میدونی. چی کار کردی؟

-من نتونستم. سعیمو کردم، ولی نتونستم.

-اوهوم. یه دقیقه صبر کن.

برخاست و به سمت تختم رفت. موبایلم را برداشت، پنجره را باز کرد و آن را به بیرون پرت کرد. برگشت و سر جایش نشست. پنجره را باز گذاشته بود، میتوانستم وزش بادی خنک را پشتم حس کنم. لبخندی نیمه صورتش را پوشاند. با سر به پنجره اشاره ای کرد و گفت:

- شاید به کار اومد.

میدانم که امشب چگونه تمام خواهد شد.


من میدانم که امشب چگونه تمام خواهد شد؛ مطمئنم. 

-خوب، بگو.

برخاستم و به سمت پنجره رفتم. کمی باران می آمد، هوا بوی خوبی داشت. پایین را نگاه کردم؛ میتوانستم خودم را کف خیابان ببینم. میدانستم که امشب چگونه تمام خواهد شد. احتمالا درد داشته باشد، ولی خیلی مهم نیست. من که میدانم امشب چگونه تمام خواهد شد، چرا بجنگم؟ 

-چرا امشب اومدی اینجا؟

-اووه، دوم شخص مفرد شدم. میدونی، من عاشق این لحظم. وقتی رد میدین. وقتی قطع امید میکنین. وقتی دیگه براتون مهم نیست. و میخوام همه شو اینجوری زندگی کنین، همه تون. 

-چرا برات مهمه؟

برخاست. دست هایش را در دو طرف گسترده بود و با حالتی متعجب شروع به قدم زدن کرد، انگار که همه چیز بدیهیست:

-تو چرا برات مهم بود؟ تو چرا اون همه زمان گذاشتی برای "روشن گری"؟

-من دنبال هدف واسه زندگیم میگشتم.

-منم دنبال سرگرمی بودم. میدونی، چند هزار سال اولش جالبه ها، بعدش دیگه حوصلت سر میره.

به لبه پنجره تکیه دادم. هنوز کمی گیج بودم، ولی چیز دیگری احساس نمیکردم. 

-خوب چرا باید اینطوری تموم بشه؟ چرا من باید امشب بمیرم؟ اگه واقعا واست مهم نیست چرا بابت شکست مجازات میکنی؟

-اوه نه، بخاطر اون نیست. تو فقط یه اشتباه خیلی کوچیک کردی.

-چی؟

-پشت به پنجره ایستادی.


قبلا که دستگیره پله برقی مترو را می گرفتم، یکی از انگشتانم را به دیواره پایینش میچسباندم و از اصطکاک لذت میبردم. دستم را روغنی میکرد. دیگر این کار را نمیکنم. سکوی ایستگاه.
-میدان انقلاب اسلامی،میدان انقلاب اسلامی، مسافرین محترم، لطفا پشت خط زرد قرار بگیرید.
صدای قطار روبرو می آمد، کلاهدوز. به سمت انتهای ایستگاه رفتم. هم خلوت تر بود، هم چرا نروم؟ صندلی های نزدیک به ورودی که پله برقی اش رو به پایین بود تقریبا همه پر بودند. اما آن طرف میشد رنگ زرد پلاستیک شان را تشخیص داد. صندلی وسط یک ردیف سه تایی خالی بود، اما اگر آنجا مینشستم بازوی چپم در تماس با پیرمرد چاق کناری ام قرار میگرفت. یکی دوتایی هم کامل خالی بود، اما زیادی نزدیک به قسمت بانوان قرار گرفته بود. بعضی هایشان بد نگاه میکردند، انگار که گرگ دیده اند. گور پدرشان، همانجا روی صندلی اول مینشینم، کیف و کاپشنم را هم روی صندلی کناری ام می گذارم. 
هدفونم را درآوردم، حوصله آماده ی مکالمه بودن را ندارم. قطار کلاهدوزی ها خیلی نزدیک شده است. صدای موزیکم را بیشتر میکنم. وارد ایستگاه شد. ترمز گرفت. یکی بیشتر. بالاخره ایستاد. حالا صدایش را دو تا کم میکنم. به صندلی های خالی قطارشان نگاه کردم، و به این فکر کردم که چقدر قرار است مترو ارم سبز الان شلوغ باشد. آمد. 
شلوغ بود، اشتباه نمیکردم. ترمز گرفته بود و داشت نزدیک میشد. بخش ویژه خواهران از جلویم رد شد. قطار ایستاد. از جایم برخاستم. موبایل و دسته ی کیفم را توی یک دستم گرفته بودم، کاپشنم را روی ساعد دیگرم انداختم، و منتظر شدم تا پیاده شوند. وارد شدم.
مثل همیشه جلوی ورودی شلوغ تر بود. دو نفر را آرام کنار زدم و ببخشید گویان خودم را به جلوی صندلی اول کنار در رساندم. کیفم را روی زمین گذاشتم و همانطور جابجایش کردم، تا بین پاهایم قرار گیرد. متوجه یک مسافر خاص شدم. چندوقت یک بار یکی از این ها را توی مترو میدیدم، اما معمولا پیرتر بودند. این یکی جوان بود. پشت گردنش خیلی تمیز بود، انگار که همین دیروز اصلاح کرده باشد. کمان های موازی پارچه، بالا؛ و دوایری متحد المرکز پایین پوشش سرش را تشکیل میدادند. قدش از من دست کم ده سانتی کوتاه تر بود، و میتوانستم عرق چین وسط سرش را ببینم. 
قطار که راه افتاد چرخید و به دیواره ی کنار در دروبروی من تکیه داد. ریش کوتاه مشکی مرتبی داشت، و با لمس دست چپش مدام بر این نکته تاکید میکرد. کتابچه ای در دست دیگرش داشت،و آن را با حرکات پیوسته لب  میخواند. حالت چهره اش طوری بود که انگار میخواهد چیزی بگوید، اما نمیتواند. میدانست که نمیتواند دیگر، نه؟ بدیهی بود. کافی بود یک بار سعی کرده باشد در وسیله نقلیه ای جز تاکسی سخن بگوید، تا خودش به این نتیجه برسد. من هم حرفی نمیزدم، هیچ کس دیگری هم حرف نمیزد، اما فرق میکرد.
لحظه ای سرش را بالا آورد و به نقشه متروی روبرویش نگاه کرد. نگاهش به من افتاد. چشمانمان به هم دوخته شد. قهوه ای و بودند و همواره خیره. توخالی. واقعا نمیدانم داشت به چه فکر میکرد. جدا به چه فکر میکنی؟ دنبال چه عبارتی برای تعریف من هستی؟ به چه زبانی؟
به نظر از آن خوش بین ها می آمد. ربطی به شغل ندارد. از آن هایی که دوست دارند خوبی را در وجود هر کسی ببینند. فکر کنم داشت برای من هم به دنبال امیدی میگشت. قطار ایستاد. دو نفر به من تنه زدند و پیاده شدند. به آن ها نگاه کرد، و قبل از آن که فرصت را از دست بدهد موبایلش را از جیب قبای سرمه ای اش بیرون آورد و به آن خیره شد. هنوز کتابش در دستش بود. مترو که راه افتاد، کتاب را در جیبش گذاشت، و موبایلش را به دست دیگرش داد. شاید ناخودآگاه، که دوباره دستش برای ریش مرتب و تمیزش آزاد شود. روی گونه های سه تیغش از گرما قرمز شده بود. لب خندی زد. چه میخوانی روی موبایلت؟ محیط آبی سفید تلگرام را می شد تشخیص داد. لبخندش کمی گشاد تر شد، و سعی کرد لب هایش را ببندد. سرش را بالا آورد. دید که دارم نگاهش میکنم.چند ثانیه ای به من خیره ماند. انگار میگفت فکر میکنی فقط خودت میتونی خیره شوی؟ فکر میکنی اینطوری میتوانی مرا بیازای؟ کور خوانده ای. و خیلی کژوال نگاهش را به جای دیگری برد. کمی ابروهایش را پایین آورد، انگار دارد به نقطه ای تمرکز میکند. با دست آزادش لب هایش را پوشاند، تا کاملا در فکر فرو رود. چند ثانیه بعد شروع کرد به برگرداندن نگاهش، و من را هم در مسیر قرار داد. یک لحظه صورتم را نگاه کرد و سرش را باز در موبایلش فرو برد. صدای موزیکم قطع شد. دیدم دارم موبایلم را در دستم فشار میدهم، و انگشت اشاره ام روی دکمه کاهش صدا لغزیده. مترو شروع به توقف کرد: شادمان. مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه های فرهنگسرا یا صادقیه را دارند در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلو های راهنما وارد خط  دو شوند. موبایلش را در جیبش گذاشت. سرش را بالاآورد و باز نگاهمان طلاقی کرد. این بار چهره اش راضی به نظر می آمد. انگار داشت می گفت دیدی بردم؟ چرخید و پیاده شد.
 باز هم چند نفری تنه زدند و رفتند. صندلی جلویم هم خالی شده بود. نشستم. واقعا برده بود. رسالت اش را هم به درستی انجام داده بود، بدون یک کلمه حرف زدن. شاید از آنچه چشمهایش میگفتند باهوش تر بود. شاید هم این چیز ها را بهشان آموزش میدهند. نه، بعید میدانم. احتمالا زیاد با دانشجو در ارتباط است. به این نگاه ها عادت دارد. نمیدانم. چرا این برخورد هنوز داشت آزارم میداد؟ رفته بود دیگر، به چیز دیگری فکر کن. رفته. احتمالا الان هم به دیواره ی قطاری دیگر لم داده و دارد کتابچه اتصال کوتاهش را میخواند. شاید هم دارد با موبایلش ور می رود، نمیدانم. ولی قطعا دست چپش توی ریشش است. 

به احمد چشم دوخته بود. باز با این گاری لعنتی اش آمد. 
-فلافل! فلافل تازه.
ناگهان درد شدیدی در بدنش شروع به شکل گیری کرد. حس ناآشنایی نبود، اما تحمل هیچ کدام از این حملات از بار قبل راحت تر نمیشد. 
از ماهیچه ی پشت پایش شروع شد. شدید تر، شدید تر، و حالا همه بدنش را فرا گرفت. زانو زده بود و سرش را بین دستانش گرفته بود. درد داشت آرام تر میشد.
-فلافل تازه، دو دلار!
بوی غذا کوچه را پر کرد. هنوز آسمان کمی روشن بود؛ ساعت باید حدود پنج باشد. بو، بو، بینی اش را تحریک میکرد. درد را فراموش کرده بود. برخاست. گرسنه بود؟ نمیدانست. هوای شهر این هفته از همیشه سرد تر شده بود. میدانست که تمام بدنش عرق کرده. به پوستش فکر کرد. دستش را از پارگی جیب کتش رد کرد و شمکش را لمس کرد. میدانست که خیس است. پس "خیسی" این طوری بود.
-هی احمد.
احمد داشت برای مردی میانسال ساندویچ فلافل آماده میکرد. نان باگت را به سرعت باز میکرد، با مشتری اش حرف میزد، اطراف را نگاه میکرد، فلافل هارا یکی پس از دیگری در نان میچپاند. سس خردل، کچاپ. از وقتی قطار شهری راه افتاده بود ترافیک این خیابان سبک تر شده بود. پیاده رو هایش اما بعد از ظهر ها پر میشد از مردمانی که به سمت ایستگاه قطار میرفتند. مغازه هایش کمی رونق گرفته بود، و بن بست هایش میزبان بی خانمان هایی بود که عدم حضور پلیس منتهای خواسته شان شده بود.
-احمد.
به گاری احمد رسید. معمولا چند متر آن طرف تر ویلی گاری هات داگش را میگذاشت، و با لحجه آمریکاییش سعی میکرد از تضاد خود با احمد استفاده کرده، عابران میهن پرست را به سمت خود بکشاند. امروز اما نیامده بود. ویلی که می آمد خوب بود، برای او حداقل. میخواست بگوید که خیّر است، و گاهی برایش یک ساندویچ رایگان میزد. احساس کرد گونه اش "خیس" شده است. 
-هی احمد.
بالاخره احمد مجبور شد نگاهش کند. نمیخواست به طرف گاری اش بیاید، مشتری های احتمالی اش را میپراند. آهی کشید و گقت:
-چیه جو؟
چند لحظه به پیشبند نسبتا کثیفش خیره شد. با صدایی دورگه گفت:
-چیه؟ یه سلام هم نمیتونم به یه دوست قدیمیم بکنم؟
زوجی جوان به سمت گاری احمد آمدند. احمد نگاه خیره ای به جو انداخت و شروع کرد به همان پروسه همیشگی. احساسی گنگ در معده اش داست؛ ولی گرسنگی باید قوی تر از این باشد، مگر در بقاع نقش نداشت؟ شروع به حرکت کرد.
مدتی در طول خیابان همراه با مردم راه میرفت. به خودش آمد، سرش داشت به زمین نزدیک میشد. دست هایش را بالا آورد: درد، اما خیلی خفیف.
-برو کنار دیگه. چته؟
چند لحظه به او خیره شد.

هوا تاریک شده بود، و به شدت سرد. درد بیدارش کرد. تمام بدنش درد می کرد. درد، درد،تنها حس واقعی زندگی اش شده بود، داشت تسکین می یافت. به اطرافش نگاهی انداخت: کوچه ای تاریک و کثیف. ته کوچه یک تیر چراغ برق قرار داشت که نور زرد رنگش گاه قطع میشد. به روبرویش نگاه کرد: مردی تیره پوش سرش را به دیوار تکیه داده بود. خوابیده بود. کلاهی لبه دار روی سینه اش قرار داشت که لبه اش در نور میدرخشید: پلیس بود.
برخاست و به سمتش حرکت کرد. کنار دستش دو سرنگ مورفین ارتشی خالی افتاده بود. شروع به گشتنش کرد، شاید باز هم همراهش داشته باشد. دستش را درون جیب پالتوی او فرو کرد، هیچ. چراغ کوچه خاموش شد. پلیس خوابیده تکان خفیفی خورد، باید آرام تر ادامه میداد. سعی کرد تمرکز کند؛ تازه متوجه لرزش دست هایش شده بود. یقه پالتو را عقب زد. جیب درونش را گشت، باز هم هیچ. چراغ روشن شد، و چیزی درخشید: لوله تفنگ. آن را سریع از پوشش در آورد و در دستانش گرفت. ناله ای خفیف شنید. به مرد خوابیده نگاه کرد: چمانش را باز کرده بود. به طرف نور انتهای کوچه راه افتاد. صدای خفه ی دیگری به گوشش خورد؛ سریع تر حرکت کرد.
دسته تنگف را در دستش حس میکرد. کمی سرد بود. آن را از جیبش بیرون آورد و نگاهش کرد. تمیز بود و احتمالا پر. شاید میتوانست آن را تا صد دلار بفروشد. آن را به جیب کتش برگرداند. همچنان داشت با سرعت راه میرفت. شاید ترسیده بود. نمیدانست به کجا دارد میرود. نزدیک به ورودی بن بستی با دیوار های بلند و سیمانی  ایستاده بود. 
-پسرم، حالت خوبه؟ چی شد یهو؟
صدا از همان جا می آمد. 
-نه، بروس نبود خانوم. من گفتم بیایم بیرون یه کم هوای تازه بگیریم. 
وارد کوچه شد. مردی داشت به زنش کمک می کرد پالتویش را بپوشد. پسر حدودا ده ساله شان به زمین خیره شده بود. لباس های رسمی گران قیمتی پوشیده بودند. 
-میدونی که، تئاتر کمی حوصله مو سر میبره. نظرتون چیه که بریم یه جایی شام بخوریم؟
-زود نیست؟
-میشه بریم خونه؟
نزدیک تر شد. کفش های چرمی پسر بچه برق میزد. صورت سه تیغ مرد برق میزد. گردنبند مروارید زن برق میزد. تفنگ را از جیبش بیرون آورد. هنوز ندیده بودندش. اگر کمی جلو تر میرفت، از تاریکی کوچه بیرون می آمد و دیده میشد. دست هایش میلرزید.
-باشه پسرم. میریم خونه.
یک قدم. یکی دیگر، سایه کلاهک چراغ تمام شد. دستش شروع کرد به تیر کشیدن.
-هرچی دارین بدین.
تفنگ را به سمت شان گرفته بود. به صورت فرزند خانواده نگاه کرد: عصبی بود، ولی انگار هنوز نفمیده بود چه اتفاقی افتاده است. 
-سریع تر. کیف پول. جواهرات.
-آروم باش. آروم. بیا
مرد دستش را درون جیب شلوارش کرد. حس کرد دستش دارد میلرزد، به آن نگاه کرد: میلرزید. نمیتوانست کنترلش کند. دردش داشت بیشتر میشد. مرد کیف پول چرمی اش را به سمت او گرفت.
-بیا، فقط آروم باش.
دست آزادش را دراز کرد که کیف پول را بگیرد. زن به بازوی شوهرش چنگ زده بود. 
-اینو بگیر و آروم برو. 
کیف پول را گرفت. دست مرد هنوز در سمت دیگر آن بود و داشت کمی مقاومت میکرد.
-آروم باش.
کشش روی کیف پول بیشتر شد. درد به تنه اش سرایت کرده بود. عضلاتش منقبض میشدند، انگار بدنش داشت خرد میشد. کیف پول را از دست مرد کشید.
-گفتم همه چی. گردنبند.
مرد یک قدم به سمت او آمد. خیلی سریع بود. گوشش سوت میکشید. مرد روی زمین افتاده بود. روی پیراهن سفیدش یک دایره کوچک تیره دیده میشد. زن به دهان باز و صورتی وحشت زده نگاهش میکرد. حتما داشت جیغ میزد. رو به جلو خم شده بود، و دستش را روی سینه پسرش گذاشته بود. پسر به اسحله چشم دوخته بود. کیف پول از دستش افتاد. زن افتاد. دردش داشت کاهش می یافت. گردنبندش را کند، کیف پول را برداشت. به پسر نگاهی کرد. هنوز هم انگار دقیقا نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است. به سمت تاریکی ابتدای کوچه دوید.

-نمیخوای راجع بهش حرف بزنی؟

نمیخواهم؟ میخواهم. اصلا همین مکانیزه بودن آشپزی باعث شده بود یادم برود غذا های محبوب آن دوره را بیابم.

-ببین سجاد جان، الان سه ماهه داریم هر هفته همو میبینیم. این که تو روان کاوی رو قبول کردی خودش قدم بزرگیه برای درمانت، ولی تا .

باید درهای اتاق ها را عوض کنم. این تم دهه 1970 دلیل نمیشود که امنیت اتاق های هتل را نادیده بگیرم. قفل های آن موقع را که با یک سنجاق قفلی ساده هم میتوان باز کرد.

-.و خوب از منم کمک بیشتری برنمیاد.

نمیشود که حرف بزنم. نمیفهمند. چند بار سعی کردم نقاشی اش کنم، اما از دبستان نقاشی ام بد بوده. درمان برای چه؟

-ببین من، یا یکی مثل من زمانی میتونه.

هفته آینده قرار است هتل را باز کنم. از الان برای پنج هفته اول کامل رزرو شده. باید فکری به حال جاذبه مصنوعی حبابش هم بکنم، همه ترسم از این است که آن خراب شود. تنها هتل کره ماه که پیشخدمت واقعی دارد. ادم ها. چقدر همین قضیه کارم را سخت کرد. و چقدر از همین قضیه برای تبلیغ استفاده کردم.

-. ی جدی تری مثل روانپزشکی. دکتر سعادت، مطبش توی طبقه.

چقدر این خلید اذیت کرد. آخرش مجبور شدم اخراجش کنم. دو بار بهش مهلت دادم، ولی آخرین دفعه از دفتر خود من سیگار برداشت. از همان روز اول دوره اموزشی به همه پیشخدمت ها گفتم که تمام هتل دوربین دارد، ولی این به خرجش نمیرفت. من این سیگار ها را از زمین وارد کرده ام. دست سازند. نمیفهمید چقدر بابت هر پاکت مالیات داده ام که. میتوانیم برای در ها یک اسکنر دی ان ای بگذاریم، و آن قفل های قدیمی هم بمانند. اصلا میتوانیم اسکنر ها را توی کلید ها بگذاریم.

-. تقریبا تمومه. هفته آینده همین روز ساعت هفت میبینمت سجاد جان.

خیلی میخواستم یک خیاط واقعی استخدام کنم. یک ادم. ولی دیگر کسی حتا روی زمین هم همچین کار هایی را انجام نمیدهد. خیاطی هم مثل پیشخدمتی نیست که، دو ماه آموزششان دهی و بعد بتوانند کار کنند. مجبود شدم چند تا طرح لباس بخرم و لباس های خدمه را پرینت کنم. فکر میکنم همین حس غیرایده آل بودن کار انسانی میتوانست زیبا باشد. الان پولدار ها به دنبال همچین چیز هایی هستند. ولی اگر توی کلید ها اسکنر بگذاریم دیگر آن حس واقعی بودن را القا نمیکند. سوییچ ماشینم کو؟ بالکن های اتاق های غربی ساختمان دیدشان به پارک آرمسترانگ است. کمی نگرانم میکند. باید همین اول اعلام کنیم که ما نظری درباره ردپا نداریم. شاید هم اگر خیلی عادی با آن برخورد کنیم بهتر باشد. ولی بهتر است در بروشور های هتل اسمی از آن به میان نیاوریم. اگر طرفداران واقعی بودنش را از دست بدهیم چه؟

فکر کنم امشب هم برای شام به کافه روبروی خانه ام بروم. پاستا های خوبی دارد. محیطش را هم خیلی دوست دارم. نقاشی های روی دیوار ها. الان که بودجه ام خیلی محدود است، ولی شاید چند ماه دیگر بتوانم چند تا از نقاشی های معروف آن دوره را بخرم. برای لابی هتل. شاید هم لازم نباشد خیلی معروف باشد. بد نیست از الان با چند تا از گالری هایی که میشناسم صحبت کنم. دو تماس بی پاسخ. یادم باشد بهش زنگ بزنم. میخواهد بپرسد پیش دکترم رفتم یا نه. و این که جلسه چطور بود. قبل از شروع پذیرش باید یک دفعه دیگر با لوسی صحبت کنم. فکر نمیکنم همه نوشیدنی ها را یادگرفته باشد. کس دیگری را نمیتوانستم برای تصدی بار بگذارم.  هم خوشگل است، هم خیلی خوب میتواند با ادم ها صحبت کند. اگر دیدم نمیتواند، یکی از این دستگاه ها که در بار های دیگر گذاشته اند میگیرم. به لوسی میگویم وقتی سفارش گرفت، تظاهر کند که دارد نوشیدنی مشتری را حاظر میکند، بعد به جای آن چه خودش درست کرده، نوشیدنی دستگاه را به مشتری تحویل بدهد. چه ترافیک سنگینی. کاش یادم بود auxم را بردارم. حداقل نیم ساعت دیگر تا خانه ام فاصله دارم. ای وای! کلا یادم نبود! موزیک هتل را چه کنم؟ فکر کنم جز خوب باشد. آری، خوب است. رسیدم خانه یک پلی لیست هم باید حاضر کنم. 



خانه اش همین نزدیکی ها بود. یک سوییت کوچک داشت. یک چیزی شبیه به اتاق داشت، با دیوار هایی ناکامل و بدون در، روبروی ورودی. از در که وارد میشدم، اولین چیزی که میدیدم سازش بود. آن را به دیوار بیرونی اتاقش تکیه میداد. خیلی نوازنده خوبی نبود. خودش هم میدانست. و میخواند. و فکر میکرد خوب میخواند. تا شب قبل از رفتنم بهش نگفتم که چه فالش میخوانده. کنار دیوار اتاقش، یک عکس از هندریکس آویزان کرده بود. دو صندلی چوبی داشت. مینشستیم آنجا. گیتار میزد و میخواند. و من سیگار میکشیدم و نگاهش میکردم. آهان، اینجاست.

شب ها میرفتیم قدم میزدیم. روز نمیشد. همسایه های خودش خوب بودند، اما ساکنان دو بلوک آن ور تر خیلی دوستانه برخورد نمی کردند. میگفتند خوبیت ندارد. و چون میتوانستند آن چه خوبشان بود را اعمال کنند، ازشان میترسیدیم. 

ما با قوانین آن ها بازی میکردیم. و این همیشه عصبانی ام میکرد. همینجا بود، که من از اتوبوس پیاده میشدم. باید از شرق تهران می آمدم. یک بار یکیشان در مسیر کنارم نشسته بود. ظاهرا که قبلا ما را همراه هم دیده بود. سوال میکرد، که چه میکنم. هم سن خودم بود حدودا، اما طوری نگاهم میکرد که انگار به بچه ای نگاه میکند. بچه ای که گلدان مادرش را شکسته، و انکار میکند. و بازجویی ام میکرد، تا یک جایی رشته دروغ هایم به خودش بپیچد و گره بخورد. و بزنم زیر گریه و بگویم که من ان را شکستم. اما دوام آورم. دروغ هایم هم همینطور. فقط مجور شدم الکی کلی راه اظافه بروم. تا نگاهش را از من بردارد. و گریه ام تمام شود. و بعد بپیچم و بروم سمت او. 

ها اینجا. هیچوقت اینقدر آباد نبود. حداقل از زمانی که من یادم می آید. کلی کافه دارد الان. یکی شان هست که. انگار مرا به گذشته می برد. نمیدانم چرا. نه موزیکش است، نه چیدمانش. شاید به خاطر کارکنانش است. آن دختره که سفارش ها را میگیرد. به او حسودی ام می شود. انگار هویت دارد. زندگی دارد. یک چیزی دارد. حدود بیست سال پیش بود، اگر اشتباه نکنم. بیست و یک؟ نه همان بیست. بهم میگفت قهوه ای به تو خیلی می آید. و من هم همیشه قهوه ای میپوشیدم. و هنوز هم میپوشم. یک شلوار داشتم، از این گشاد ها. آن موقع مد بود. 

آری. یک میز هست، گوشه کافه. انجا که مینشینم، میتوانم خودم را از پنجره سوییت او ببینم. و بقیه شهرک را. آن دو تا بلوک آن ور تر را. میگویند هنوز هم همانطور است. 

مدتی مستقیم از دانشگاه میرفتم پیشش. سعی میکرد به من گیتار یاد بدهد. و من سعی میکردم یاد بگیرم. و نمیتوانستم. پروژه مان سنگین شده بود. تقریبا کل روز را دانشگاه بودم. و حالم بد بود. یک هفته بود صورتم را اصلاح نکرده بودم، و خودم نمیدانستم. و یک هفته بود به خانه نرفته بودم. و خودم نمیدانستم. 

و باز هم من از این کافه سردرآوردم. نمیدانم چرا. فکر کنم سومین باری است که این اتفاق می افتد. صبح امروز، بعد از کنفرانس، یکی جلو آمد و خودش را معرفی کرد. یک مدت با ایمیل با هم در ارتباط بودیم. حالا پی اچ دی اش را گرفته بود و برگشته بود. توی همان دانشگاه بهش یک آفیس کوچک داده بودند. ازم پرسید چرا این همه طول کشیده بود تا برگردم. میگفت که او طاقت نیاورده. نگاهش کردم. توی بیستش به نظر می آمد. و به این فکر کردم که چطور میشود یکی بخواهد برگردد. مگر این جا چه بهش داده اند. و پاسخ قطعی ام هیچ بود. پس نپرسیدم. 

چقدر سیگار اینجا ارزان است. اصلا نمیتوانم نکشم. باز آمد. خواست که چیزی سفارش بدهم. چهره اش دارد از ذهنم مجو می شود. فکر کردم اگر برگردم میروم دنبالش. اما نرفتم. و نخواهم رفت. اصلا چه میخواهم بگویم؟ یادت است چطور  همه چیز بود؟ و بعد نبود؟ شاید هم نپرسد. اول که بهش گفتم ادمیشنم آمده، فقط خوشحال شد. و من نفهمیدمش. از چه خوشحال است؟ و بعد از دو روز رفتار او هم مثل من شد. عجیب شده بود. کمتر حرف میزد. بیشتر سیگار میکشید. و بیشتر نگاهم میکرد. بهش گفتم برایم گیتار بزن. و صدایم را نشنید. چند وقتی بود استادش را عوض کرده بود. و خیلی بهتر شده بود. اما هنوز هم نمیتوانست روی نت بخواند.

شب قبل از رفتنم انگار جفتمان کنار آمده بودیم. شاید هم نه. من که نفهمیدم که کنار آمده ام یا نه. و بهش گفتم که روی نت نمیخوانی. و خندید. تازه که رفته بودم مادرم اصرار میکرد که برگردم. بعد از دوسال خودش رفت فرانسه. گفتم چرا. گفت از همه چیز بدش آمده بوده. کریسمس هارا میرفتم پیش او. او هم هروقت میتوانست می آمد آمریکا. یک گلفروشی بود که مشتری اش بودم. همین نزدیکی ها بود. شاید بتوانم پیدایش کنم. 

-میز اون گوشه رو تمیز کنی تمومه.

-اره. اگه بتونم تمیز کنم فقط. چرا نمیره این آقاهه؟

-اره واقعا. سه شبه واسه یه مشتری داریم تا آخر شیفت میمونیم. بزار برم ببینم میتونم دکمه شو بزنم.

دفترچه اش را برداشت و به سمت او رفت. مثل دو شب دیگر بود. کت شلوار قهوه ای روشن پوشیده بود با پیراهنی سفید. دو دکمه  بالای پیراهنش باز بود، و موی سینه کم پشت خاکستری اش را به نمایش گذاشته بود. پالتوی قهوه ای سوخته بلندی داشت که آن را تا کرده و روی پشتی صندلی کنار دستش گذاشته بود. موهای نسبتا بلندش به تازگی رنگ شده بود. صورتش همیشه تازه اصلاح شده بود. به کافه می آمد، ترک سفارش میداد، به گوشه ای از شهرک خیره می شد، و مارلبرو دود میکرد. 

-ببخشید جناب، چیز دیگه ای میل دارین بیارم براتون؟

بدون این که نگاهش را برگرداند، پک محکمی به سیگارش زد، آن را نصفه در قهوه زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:

-اره. از بین غذا هاتون خودت کودومشو پیشنهاد میکنی؟

-خوب برگرهامون خیلی خوبن، من خودم پاستا ها رو هم خیلی دوست دارم، اما متاسفانه اینجا تا نیم ساعت دیگه بسته میشه و تا اون موقع بعید میدونم بتونین غذاتونو تموم کنین.

عادت داشت وقتی پای میز مشتری می ایستد، با شالش بازی کند. چند لحظه همانطور ایستاد و لبه شالش را بین انگشت شست و اشاره اش حرکت داد. 

-خوب یه چیز سریع تر بیار.

-اسنک مون تو حدود ده دقیقه حاضر میشه. کنارش کاهو و 

-خوبه همونو بیار.

رفت به سمت آشپزخانه و به آشپز کافه، که صاحب آنجا هم بود، سفارش را گفت و برگشت پیش رضا.

-فکر کنم تا یه خورده به یازده اینا اینجاییم.

-بابا بی خیال. من مترو از دست بدم بیچارم.

-منم همینطور. این نمازی ولی خوب خیالش راحته ها.

-منم خونم همین فاز دو بود خیالم راحت میشد. 

-والا.

سیگاری روشن کرد. سرش را داخل آشپزخانه کرد و گفت:

-آقای نمازی، میتونم موزیکو عوض کنم؟

-عوض کن. 

موبایلش را به استریو وصل کرد. ریدیوهد گذاشت، به دیوار بیرونی سفید رنگ آشپزخانه تکیه داد و سیگارش را کشید. به تنها مشتری شان زل زده بود. سیگار دیگری روشن کرده بود و  داشت ته قهوه سرد شده اش را مینوشید. لیوانش را روی میز گذاشت. سرش را برگرداند و چند لحظه ای به او نگاه کرد.  باز سیگارش را نصفه خاموش کرد،پالتو اش را برداشت و به سمت او راه افتاد. 

-خوب چقدر شد حساب من؟

-ا غذاتون 

-نمیخوامش. 

-جناب سفارش دادین دیگه

-مشکلی نداره. میدم پولشو.

از درون آشپزخانه آقای نمازی گفت:

-نمیخواد حساب کنی اسنک آقا رو شبنم. مشکلی نداره.

صورتش را در هم کشید. انتظار داشت حداقل حالا که چند دقیقه بیشتر معطلشان کرده، کمی بیشتر پیاده شود.

-خوب قابل تون رو نداره. میشه هیجده تومن.

دو اسکناس ده تومنی از کیف پول چرم قهوه ای اش بیرون کشید، روی پیشخوان گذاشت و رفت.

موزیک را خاموش کرد. 

-الان دیگه میتونی میزش رو تمیز کنی.



بیا در ساحل قدم بزنیم. باد می وزد. به دریا نگاه کن. کودکان سه ساله در حال خفه شدن. دارند به سوی ساحل می آیند. برو به سمتشان. بگذار بمیرند. عکس بگیر. میتوانی شنا کنی. نه؟ خوب پس بیا روی آب راه برویم. تند تر. به پایین نگاه نکن، غرق می شوی. قبلی هم همین کار را کرد. بالا را نگاه کن. آفرین. می بینیش؟ میدرخشد، دود میکند، بدون صدا. جلوی پایمان به سطح آب برخورد کرد. چند چمدان. تکه هایی از آدم ها. نه، ناراحت نشو. اگر این ها را نمیزدند که جنگ تمام نمیشد. نه، پایین پایت را نگاه نکن! 

معمولا اخبار نمیخوانم. ولی انگار نیمه عمر دارد. جدید تر هایش جذاب ترند. تاریخ که میشوند، دیگر به اندازه کافی دردناک نخواهند بود.

پنجره مثل همیشه باز بود، و پرده کرکره های کثیف اتاق کنار زده. ترکیب نور آبی و قرمز نئون، ثانیه ای یک بار میرفت و می آمد. خوب اگر گوش میکردی، صدایش را هم میشنیدی،‌ روشن که بود. و باز قطع میشد، صدا و نور؛ هم زمان. من که دیگر عادت کرده بودم.

 

میخواستم از تختم بلند شوم اما نمیشد. الان مثلا،‌ شکمم میخارید. وسط، کمی بالای ناف. از روی تیشرتم خاراندمش. به اندازه دو بار بنفش و سیاه شدن اتاق. تختم دقیقا زیر پنجره بود،‌ برای استقبال از این زنده ترین موجود مقطع خانه کوجک ام. صبح ها که صاحب مغازه پایین خانه ام حفاظ فی سفید مغازه اش را کنار میزد، با بسم الله زیرلبی اش بیدار میشدم. آرام میگفت،‌ انگار خجالت میکشید که دیگران بشنوندش. و من میشنیدمش. تخصصم بود،‌ ده سالی بود که شرم آدم ها را به تصویر میکشیدم؛ و تا نبینی و نشنوی و عمقش را لمس نکنی، تصویری هم در کار نیست. 

میخواستم بلند شوم ها،‌ این بوی لعنتی نمیگذاشت. هی باید تمیزش کنی و جعبه شنش را خالی کنی و اگر نکنی خانه ات بوی تند گربه میگیرد. با زباله های مانده این هفته که ترکیب شود، بینی ات را سوراخ میکند. گردنم را بلند کردم؛ کنار در نشسته بود و دکتر مارتنز هایم را لیس میزد. فکر کنم برایش بد باشد، اما تا میرسم خانه و درشان می آورم شروع میکند. روی نوک همان ها خودش را جمع میکند و میخوابد. سوژه نصف عکس هایم شده بودند. هم رنگ بودند. گردنم رها شد.

نه این که به برخاستن فکر نکنم ها،‌ تمام دغدغه ام بود؛ اما زخم معده داشتم، و گرسنه ام بود. از همان شکاف عفونی به جایم میخ شده بودم. مدام به داخل تیر میکشید،‌ به سمت هسته زمین. گربه ام صدایم میکرد. دوربینم صدایم میکرد. سینک ظرفشویی پر،‌ یخچال خالی، پروژه ای که پس فردا باید تحویلش میدادم. بد صدایم میکردند،‌ میدانی؟ ناله هایشان به هم میپیچید،‌ سنگین میشد، و قفسه سینه ام را میفشرد. و درد را به سرتاسر شکمم میگستراند. 

خاموشی های تابلو نئون بیرون اتاق کمتر تاریک شده بود. الان است که این مردک بیاید و بیدارم کند. 


چند وقته جیزی منتشر نکردم. شروع کردم به نوشتن، چندین بار، تموم نشده. 

داستان نوشتن معنا میخواد. منم معنای پایداری تو جهانم نمیبینم.

زندگیم سرعت زیادی گرفته،‌خیلی زیاد،‌و برای چند ماهی همین طوری خواهد بود ظاهرا. امیدوارم حداقل یه چیزی تهش باشه. شمام امیدوار باشین. 

تا دوباره آروم شم صرفا فضا میسازم. ترک عادت موجب مرض بود واقعن.


خیابان سختی است برای آن که سنگی را با خودت همراه کنی، خصوصا این موقع شب،‌ اما برنامه همین است. روی مسیر روشن دلان راه میروم. چرا واقعا؟ صرفا چون که نمیبینند؟ شاید هم. برای من که بد نیست،‌سنگم از مسیر خارج نمیشود. صراط مسقیم. صراط الذین. یادم نمی آید. ولش کن.

 

آه این حیوانات. اول خیابان را به گند میکشند. مگر پیاده روی جلوی کافه جای حرف زدن است؟ اگر پول پدرت نبود این بوت چندین میلیونی ات را از کجا می‌ آوردی؟ بوتت نبود این پتیاره جوان روبرویت به کجا خیره میشد آخر کریه المنظر؟ چرا این قدر از تو بدم می آید؟ چرا این قدر از این ها بدم می آید؟ اگر الان تنها نبودم هم همین گونه بود؟ کلا چطور؟ ولش کن.

 

پاساژ، پاساژ، و مغازه. هوس همیشه ام بوده، مال امروز نیست. که با آن ها که "عوام" میخوانندشان نرم شوم. دلم میخواهد بروم داخل یکی از این مغازه ها و شروع کنم به حرف زدن با فروشنده اش. میخواهم بشناسمش،‌ میدانی. حرف بزنیم،‌ مثلا درباره همین خیابان. هر روز میبیندش،‌ باید هیجان انگیز باشد. ا سنگم. رفت زیر لاستیک موتور پارک شده در پیاده رو. موتور پارک شده در پیاده رو. با نوک پای چپم درش می‌ آورم. چند دقیقه یک بار که هوا از س معمولش خارج میشود سرمایش را حس میکنم. میخواستم پالتویم را بپوشم، اما سنگین است. و قرمز. دور کفش هایم چه قدر خاکی شده اند. ولی احتمالا نه. من و آن لمپن های جلو لمیزی برایش یک چیز هستیم: مشتری. که هنوز آن ها در اولویت اند. خرید میکنند. این چاه های فاضلاب را هم درست میگذارند وسط مسیر. عادت دارم وقتی مینشینم کف پایم را بگذارم روی کناره دیگری. همین است که همیشه کفش هایم کثیف اند.

 

اینجا ها که میرسم شروع میکنم به فکر کردن به او. ناخودآگاه است،‌ و تکراری. مثل همیشه،‌ اول از همه شرمم میگیرد. آیا او هم به من فکر میکند؟ میدانم که اینگونه نیست ها،‌ ولی گاهی دوست دارم فکر کنم که وقتی به یاد کسی می افتم،‌ ذهن او هم به سراغ من می آید. و همین است که خجلم میکند. انگار که دارم با فکرم صدایش میکنم. میشنود. و میگوید باز این آمده. چرا شیداییش تمام نمیشود. چرا مرا رها نمیکند. و همیشه هم یک تصویر است: توی تختش لم داده، دست راستش را گذاشته زیر سرش، چون بالش افتاده پایین. خیره به سقف، و دوست دخترش موهای تیره اش را پهن کرده روی بازوی چپ او. و به چانه استخانی اش زل زده. کامی عمیق مید و با حالتی از تحقیر،‌ در بازدمتش رویش را به دختره برمیگرداند و میگوید: باز این دارد به من فکر میکند. دوست دخترش. دوست دخترش صورتش را در هم میکشد،‌ اما نباید او بفهمد که حسادتش برانگیخته شده،‌ پس آرام میخندد و میگوید: دوباره؟ و دستش را به لای موی سینه او میبرد. از همین شرمم میگیرد دیگر،‌ میفهمی؟ ولش کن.

 

دارم به میدان میرسم. نمیدانم که واقعا اینجا شیب خیابان بیشتر میشود،‌ یا من تازه متوجه سربالایی خیابان میشوم. احتمالا که دومیست. دقیقا همین نقطه. آن طرف خیابان، کوچه را که بروی داخل، مرکزی است که امتحان زبانم را دادم. و آن روز صبح روی نقشه پیدایش نمیکردم. نگرانی اش را یادم می آید. و ته دهانم که از بالا و پایین دویدن مزه سکه گرفته بودو باز شلوغ است. مغاره، پاساژ و پاساژ. نه اینکه کلا بی پول باشم ها،‌ ولی هیچ وقت خرید کردن را دوست نداشته ام. سنگینم میکند، و بدم می آید. خوب باید بروم آن طرف خیابان، و بعد بلوار را ادامه دهم. این تکه را همیشه تاکسی میگیرم. دو تومان. آخر چیز دیدنی جز همکلاسی هایم ندارد. کمی منتظر ایستادن. ها، یکی چراغ داد. شستم را در سمت امتداد بلوار بالا بردماین مسیر هم چند وقتی است که به برنامه ام اضافه شده. گرانیست، شامم را در بازارچه بالای پارک میخورم. قبلا میرفتم به آن کافه ی توی میدان انقلاب. ریدیوهد میگذاشت. پیشخدمت زیبایی داشت. آقا.بهمن؟ بهادر؟ چنین چیزی. دست هایش را تتو کرده بود. یک طرح مثلثی طور. یادم نمی آید. شلوار هایش. ولش کن.

 

مسیرم هم خلوت تر است. و الان باید به یاد سنگم بیوفتم. الان که نمیدانم کجا جایش گذاشته ام. گشت. وای. تا الان اینجا ندیده بودمشان. شالم را میدهم جلو. ولی معمولا برای من مشکلی پیش نمی آید، آخر من نامرییم. و این باورنکردنی است که تو میتوانی راحت درونم را ببینی. دایی صدایش میکنند، نمیدانم واقعا اسمش چیست. گربه هایش را دوست دارم. مال او که نیستند، بیرون مغازه اش مینشینند. از ترحم ما تغزیه میکنند.  گربه ها بیشتر از مشتری ها صاحب میز و صندلی های کهنه و تا به تای اویند. می آیند روی میز. یا روی صندلی. و مثل کافه های مزلف دوست اکباتان نیست که پسرک ونز پوشی با ریش نا کاملش اسپری آب بردارد و دورشان کند. کاش داستانم را چخوف مینوشت، با ترجمه سروژ استپانیاناینجا واقعا حق بود که بشنوم: تو را چه شده است؟ واقعا مرا چه شده است؟ قبلا بهتر دیگران را تحمل میکردم. از توی ون اول صدای جیغ و گریه می آید. به داخلش نگاه میکنم: زنی چادری روبروی در نشسته و سفیدی صورت چند نقر در ته ماشین دیده میشود. احتمالا قرار است ماکارونی بخورم، با دوغ. هوا سرد است،‌ بعد سرمای دوغ تنم را میگیرد، میدانی؟ حس میکنم از درون و بیرون دارم یخ میزنم، و آن موقع است که تا مترو را تقریبا میدوم

 

جدیدا همین هاست، میدانی؟ این ها شده اند اتفاقات رندگی امهمین که به جسمی،‌ آدمی، چیزی نگاه کنم و حسش را بگیرم. و بگذرم. گذشتن و رفتن پیوسته. با چشمان پف کرده و نمناک و حزین. من که میخواهم بروم. پولش را تو میداهی بهزاد جان؟ و من باز هدفونم را فراموش کرده ام. میخواستم مورد علاقه هایم را شافل کنم، تا آنی بیاید که میخواهم. و الان ظاهرا که نمیشود. . دست فروش های کنار پارک را دوست دارم. بوی بلال و این گل سفید ها که میفروشند زنده ام میکند. یکی هم هست که راک میگذارد و دست بند میفروشد، از این سنگی ها. و خوب میفروشد. جوانکانی از دور پیرسینگ های صورتش و موهای بنفشش را میبینند؛ نزدیک می آیند، موزیکی میشنوند که خود را با آن میشناسند، و خرید میکنند. از او بدم می آید. یکی هم هست، روبروی مجسمه قفل و کلید این یارو مینشیند،‌ چه بود اسمش. ولش کن. تار میزند. خوب هم ساز میزند. امشب نیست. میخواستم کمکش کنم. یعنی هنرش را حمایت کنم، متوجهی که. ها تناولی. یادم آمد، دیدی. کمی زمان میخواست فقط.

 

تناولی. چقدر از او حرف میزد. هیچ نمیفهمید ها،‌ ولی زیاد میخواند. و طوری توضیح میداد انگار که یافته خودش اند. برهانش را شروع میکرد، و در تمام مدت سیگارش را در دست گرفته بود و تکان میداد، و تمام که میشد،‌ کامی عمیق میگرفت و فوت میکرد به سمتت. یک بار تمام جزییاتش را برای مهدی تعریف کردم. گفت انقدر هیچ بنی بشری در زندگیم نبوده که اینگونه "شیدا"ی این یکی شده ام. راست میگفت. شاید هم املت بگیرم، سبک تر است، می دانی. دکه. 


-از روزت بگو.
کام عمیقی از سیگارش گرفت. به پیرمرد نگاه کرد. با خود اندیشید: شاید.

در زیرزمینی تاریک در تهران، مرد تنومندی در مقابل کمدش ایستاده بود. کمد چوبی نورانی بود، حتی کمی چشم را میزد. آینه ای در وسطش قرار گرفته بود، و مرد به بدن خودش خیره شده بود. لبخند میزد، و می شد شرارت خفیفی را در چشمانش تشخیص داد. دستی به شکم صافش کشید، و با گام هایی آهسته به سمت کمد گام برداشت. مرد زیر لب گفت: دوست ندارم مچ دستم باشد. و کشوی کوچک ساعت هایش را باز کرد. تقریبا هر دفعه همینگونه شروع میکرد، انتخاب ساعت، وهمیشه هم همین یکی. بند چرمین نسبتا پهن مشکی و براق، صفحه ای خاکستری رنگ، با دوازده خط کوتاه سفید رنگ ، و عقربه های سیاهی که روی این صفحه حرکت میکردند. جالبی ماجرا این جاست که هر کدام از ساعت هایش زمانی متفاوت را اعلام میکردند، و هیچکدام حتی نزدیک به زمان محل فعلی او نبودند. در حقیقت برایش اهمیتی نداشت که ساعتش چه زمانی را اعلام میکند، از نظر او زمان و سنجش انسانی آن به کل پدیده عبثی بود. تنها علاقه او به ساعت ها، به دلیل زیباییشان بود. اجسام زیبا را دوست میداشت.

پیرمردی، در کافه ای، روبروی دختری جوان نشسته بود، دست های چروکیده و روشنش را روی هم گذاشته بود و صحبت میکرد. حرف هایش عجیب بود. دختر سیگار دود میکرد، یکی پس از دیگری، و اندکی با خودش کلنجار میرفت. پاهایش را جمع کرده و روی صندلی حصیری کافه چارزانو نشسته بود. با دستش پشتی صندلی را بغل کرده بود، اما سرش را به سمت پیرمرد برگردانده بود و نگاهش میکرد. در سکوت می شنید، اما خیلی گوش نمیکرد. چیزی در مورد تاریخ مصر بود، پیرمرد داستان ما قصه های طولانی و غریبی از دوران کهن میدانست. از اقوامی میگفت که اسمشان را نشنیده بودی. کمی که از صحبت هایش را گوش میکردی، میدیدی که احتمالا اهمیت تمام آن مردمان برایش در تعریف کردن قصه هایش خلاصه میشد. یادگرفته بود که از زمان حال سخنی نگوید، چون آن هم برایش داستانی بیش نبود، و این، خشم عده ای را برمیانگیخت.

مردی تنومند پیراهنی سیاه از رخت آویز کمدش برداشت. دست راستش را با تمانینه از آستین رد کرد، و سپس دست چپ. دکمه های گرد سرآستین نقره اش را بست. شروع به بستن دکمه های خود پیراهن را از بالا به پایین گرد، و مو های صاف و طلایی سینه اش در زیر پارچه ای لطیف و نازک مخفی میشدند. قطعا با این پیراهن باید کت و شلوار مشکی ماتش را میپوشید، دستش را به سمت کمد درخشان دراز کرد. جالبی ماجرا اینجاست که فرقی نداشت این مرد، با که کار داشته باشد، یا آن روز چند شنبه باشد، و چه رخ داده باشد. فرایند انتخاب و پوشیدن لباسش همواره همان بود. همان لباس ها، با همان ترتیب. مثل مراسمی بود برایش، تا جسم پوشیدنی زیبا تری نظرش را جلب کند.

پیرمرد خیره به صورت دختر روبرویش بود، و از نبردی در دو هزار و پانصد سال پیش صحبت میکرد. اسم ها را ردیف میکرد، مکان ها را توصیف میکرد، عاقبت داستان را میگفت، و بنا به عادت در انتهای داستانش نتیجه ای میگرفت. نه خودش گوش میکرد که چه میگوید، نه دختر. پیرمرد به صورت همصحبتش خیره شده بود. وقتی نگاهش میکرد اندوهی دلش را فرا میگرفت. بیش از حد همانی بود که باید می بود، انگار که او با دستان خودش طراحی اش کرده باشد، و حالا زیباییش را دست نیافتنی ببیند.

دستش را به سمت گردنش برد، دوست داشت قبل از بستن کروات، خلا آن را حس کند. ساتن مشکی را برداشت. یقه اش را بالا داد، و کرواتش را به دور گردنش انداخت. نفس عمیقی کشید، و به آرامی مشغول به بستن گره شد. سنجاق نقره ای همیشگی اش را هم به کراواتش زد. کمربند چرم سیاه، سوراخ دوم. سگک فی آن را لحظه ای بین شست و اشاره اش گرفت و جابجا کرد، تا دقیقا در بالای زیپ شلوار قرار گرفت. آکسفورد های دست دوز واکس خورده و براقش را به پا کرد، و بند هایش را محکم بست. با لبخند از زیر زمین نمورش خارج می شد، و زیر لب شعری را زمزمه میکرد. با خود اندیشید: واقعا آنقدر ها هم جای بدی نیست. البته برای من.

پیرمرد همچنان داستان می گفت. دختر آهی کشید و به میان حرف او پرید:
-چرا از آینده نمیگویی؟ تو که اینقدر گذشته را خوب میشناسی باید آینده را هم خوب بفهمی.
پیرمرد از سخن ایستاد. دهانش همان طور کمی باز مانده بود و گونه هایش به آرامی شل میشدند. نگاهش آرام از صورت دختر به پایین خزید، تا روی دستان خودش متوقف شد. به فکر فرو رفته بود، میشد این را در نگاه خالیش دید. و هم صحبتش میخواست بداند که او به چه فکر میکند، اما نمیخواست از او چیزی بپرسد. مرموز بودنش کمی جالبش کرده بود، اما با این حال از علاقه نشان دادن به حرف هایش میترسید. برای یکی از دوستانش پیرمرد را "لئونارد کوهنی که شاید واقعا حرفی برای زدن داشته باشد" توصیف کرده بود.

**********************************************
(ادامه)
-سلام. خوش اومدین.
مردی چهارشانه و سر تا پا سیاه پوش، با لبخند محوی وارد کافه شد. مرد جوانی با قد کمی کوتاه و پیراهن چهارخانه گشاد بسیار بلند دستش را که روی پیشخوان چوبی کافه، تکیه گاه سر کرده بود، بلند کرد و با لبخند وسیعی از میان ریش کم پشتش برای مرد دست تکان داد.
- میتونم بپرسم چند نفر همراه تون هستن؟
-میزم را خودم پیدا میکنم. یک لیوان لته.
-چشم.
و با همان لبخند مصنوعی به سمت آشپزخانه کافه رفت.
-هی پسر، سیگار داری؟
برگشت، با بی میلی دست در جیب جین روشنش کرد و یک پاکت بهمن کوچک از آن بیرون آورد. مرد بدون نگاه کردن کل پاکت را گرفت و رفت.
کافه ساده و کم نوری بود. صندلی های حصیری ساده، میز هایی که با سطوح مربعی شان روی یک پا ایستاده بودند، و حجم زیادی از متفکرین مبتذل و دود. میز دو نفره ای، در گوشه این فضا، تاریک تر از جاهای دیگر کافه به نظر می آمد. مرد تنومند به سمت آن حرکت کرد. در راه، پیرمردی را دید، که تا همین چند هزار سال پیش او را "پدر" صدا میکرد. پدر از چیزی سخن میگفت، و دختر با دوگانگی به حرف های او گوش میکرد. با لبخند از کنار آنان گذر نمود و پشت میزی که انتخاب کرده بود نشست. میتوانستی ببینی که لرزش اندکی به دست های چروکیده پیرمرد افتاده. حرف زدنش هم تغییر کرده بود، دنبال کردن جمله ها برایش سخت شده بود.

-شیدا بیا سفارش آقا رو ببر.

دختر جوان لبخندی به پیرمرد زد و به سمت آشپزخانه رفت. اگر مصاحب دیگری داشت شاید کمی تعلل میکرد. و اگر آن "آقا" با باریستای جوان بد برخورد نکرده بود احتمالا خودش سفارش او را می آورد. اما در این لحظه، دختری جوان و بلند قد،‌ به سمت پیشخوان چوبی کافه ای معمولی در مرکز شهر تهران پیش میرفت،‌ تا یک لیوان لته و یک شکلات را برای مردی که در گوشه ی آن کافه نشسته بود ببرد. پدر به سمت آن مرد برگشت. به چهره اش خیره شد. غمگین بود، چون که میتوانست آینده را به روشنی ببیند.
-چرا؟
لبخند مرد گستره تر شد.
-فکر کن که دارم انتقام کودکی سیزده ساله را میگیرم.
پدر صورتش را برگرداند. شاید اگر کسی پدر را واقعا میشناخت، میدانست که او در عمرش هیچ گاه به اندازه الان مستاصل نبوده. به آرامی از صندلی اش برخاست.
-لته تون جناب، بفرمایین.
-ممنونم. آتش داری؟
-بله. بفرمایید.
دختر دست در جیب مانتوی گشاد لجنی رنگش برد و فندکی فی بیرون آورد. روی آن صورتکی کج و معوج حک شده بود،‌ زبانش را بیرون آورده،‌ با هایی به جای چشم ها. مرد سیگارش را روشن کرد و کامی گرفت. لحظه ای در پس دادن فندک تعلل کرد، همان طور در دست راست نیمه دراز شده به سمت دختر نگهش داشته بود و نگاهش میکرد.
-این دارایی تو خاطراتی را برایم زنده میکند.
-جدا؟ متاسفانه هدیست، وگرنه میدادم نگهش دارین.
مرد مشتتش را بست.
-میخواهم پیشنهادی به تو بدهم. فندکت زیباست، و من دوستش دارم. آن را از تو میگیرم، و به جای آن در انتهای شب به یکی از سوالات توی ذهنت پاسخ میدهم.
معمولا دختر زود از گستاخی نران زده میشد، اما این بار انگار فرق میکرد. چشمانش را تنگ تر کرده بود، و دوخته به چشمان عسلی مرد سیاه پوش روبرویش.
-از دوست مسنّ قبلیت که کسل کننده تر نخواهد بود؟
چشمانش همچنان شکاک بودند، ولی نظر گوشه لبانش داشت عوض میشد.
-بفرمایید بنشینید. اسم من ستاره است.
-ستاره؟ چه عحیب. من شیدام.
-خوشبختم. فکر میکنم مکالمه جالبی در پیش رویمان باشد.
خنده ای به صورت جوان دختر آمد. ستاره لبخند زد.


-نمیداند کجا آمده ای که؟
-امیدوارم. آیا در گفتگوی پیش رویمان امنیت خواهیم داشت؟
-به اندازه کافی.
-بگو، بگو که چرا از بین این همه مکان در کره خاکی اینجا را انتخاب کرده ای؟!
سوال به جایی بود. زیر زمینی بود نمور و کثیف، و تاریک، بسیار تاریک. میزی گرد و چوبی در وسط هال آن قرار داشت، با سطحی بسیار صاف و صیقلی، و پایه های مکعبی و کنده کاری شده. میز نورانی بود، تاحدی که چشم را میزد، و حتی یک عدد چراغ هم در کل آن زیر زمین پیدا نمیکردی. دو صندلی چوبی با پشتی های کوچک مخملی قرمز رنگ در دوطرف میز قرار گرفته بودند. در یک سمت آن، مردی قد بلند و ستبر نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود؛ کت، شلوار، پیراهن و کروات. موی بور کوتاهش را نامرتب رها کرده بود، که تا نیمه های پیشانی بلند و صافش در خود بپیچند.
میهمان آن طرف میز گرد کوچک چوبی نشست. کمی تند نفس میکشید، گونه های شفافش سرخ شده بودند،‌ و نوک بال های بزرگ و سفیدش به تناوب میپریدند. میزبانش چند دقیقه ای او را در آرامش برانداز کرد. در حقیقت،‌ مدت طولانی بود که کسی جز چهره آرام و مصممش را ندیده بود. الان هم با بیخیالی لم داده بود روی صندلی،‌ پایش را روی دیگری انداخته، دستانش را در پشت گره کرده، تکیه گاه سر کرده بود. گونه های استخوانی و سه تیغش در نور ضعیف کافه برق میزد. هم صحبت تازه از راه رسیده اش کمی آرام تر شده بود. ابروان قهوه ای و نازکش اما منقبض بودند، و چشمانش از نقطه ای به نقطه دیگر میپریدند.
-چه شده که بعد از این همه سال به سراغم آمده ای؟
صدای بم و رسایی داشت.
-درباره پدر است.
کنجکاوی میزبان برانگیخته شده بود. کامل به سمت هم صحبتش برگشت و به جلو خم شد:
-میشنوم.
- اتفاقی برایش افتاده. بگذار تا اینگونه بگویم، "زمین گیر" شده.
لبخندی شیطنت امیز زد. میزبان اما انگار کمی عصبی شده بود. میتوانستی حرکت عضلات صورتش را در زیر پوست گندمگون و ضخیمش ببینی. با صدایی برانگیخته تر از قبل گفت:
چرا فکر میکنی برایم اهمیت دارد؟
-که انتقامت را بگیری، انتقام سالیان دور.
صورت میزبان کمی باز شد. دوباره به صندلی اش تکیه داد. میشد لبخند بسیار کمرنگی را بین لبانش تشخیص داد. مهمان هم این را فهمیده بود، بال های عظیمش رها تر قرار گرفته بودند. مرد روبرویش درلباس رسمی تماما سیاهش، دست به سینه نشسته بود و نگاهش میکرد. نگاه دعوت کنندهای داشت، در این لحظه برای صحبت کردن فرشته داستان ما.
-مدتی بود که رفتار پدر شک ما را برانگیخته بود. ناگهانی ناپدید میشد، و تو خود میدانی که برای او چه قدر چنین چیزی غریب است. خواهرت به بهانه گم شدن شمشیرش از خانه بیرون آمد، و پدر را تعقیب کرد. پس از بازگشت، روزی چند با ما سخن نمیگفت. آخر گفت که پدر را دیده، که ساعات متمادی چشم میدوخته به دخترکی. از پی او میرفته، چنان که گویی جهانی جز او وجود ندارد.
لبخند روی صورت میزبان گسترده تر و واضح تر شده بود. چند دقیقه ای همانطور نشسته بود، به لبه میز خیره شده بود و لبخند میزد. از آخرین لبخند او چندین قرنی میگذشت.
-چه شد که تصمیم گرفتی به من کمک کنی، بعد از این همه سال؟
-باید بدانی که دیدار امروز ما تصمیم من تنها نبوده. تو به گردن ما حق داری. در آن روز منحوس، تو مارا از خشم پدر رهانیدی. تو تمام تقصیر را.
مهمان سرش را کمی بالا گرفته بود و نگاه خالی اش را به نقطه ای از تاریکی گسترده دوخته بود. انگار که داشت از روی متنی میخواند، و چقدر در این کار تبحر داشت. میزبان گلویش را با تحکم صاف کرد. مهمان به خودش آمد.
-آه، بله، از او بگویم. اسمش شیداست. در همین دودکده تهران هم زندگی میکند. روز ها در کافه ای در همین نزدیکی کار میکند، موقعیتش را به تو نشان خواهم داد. هنرجویی باشد پیانو هم تدریس میکند، و آه که عاشق تدریس است. چندان نوازنده خوبی نیست اما، و پدر شوپن را تازه با او شناخته. باورت میشود؟ بگذریم. براهنی دوست دارد، شاید بتوان گفت.
-پدر را دیده؟
-چند بار. در همان کافه، صحبت کرده اند، سیگار کشیده اند، اما همین.
-خوب است. برویم و کافه اش را ببینیم.


-از روزت بگو.
کام عمیقی از سیگارش گرفت. به پیرمرد نگاه کرد. با خود اندیشید: شاید.

در زیرزمینی تاریک در تهران، مرد تنومندی در مقابل کمدش ایستاده بود. کمد چوبی نورانی بود، حتی کمی چشم را میزد. آینه ای در وسطش قرار گرفته بود، و مرد به بدن خودش خیره شده بود. لبخند میزد، و می شد شرارت خفیفی را در چشمانش تشخیص داد. دستی به شکم صافش کشید، و با گام هایی آهسته به سمت کمد گام برداشت. مرد زیر لب گفت: دوست ندارم مچ دستم باشد. و کشوی کوچک ساعت هایش را باز کرد. تقریبا هر دفعه همینگونه شروع میکرد، انتخاب ساعت، وهمیشه هم همین یکی. بند چرمین نسبتا پهن مشکی و براق، صفحه ای خاکستری رنگ، با دوازده خط کوتاه سفید رنگ ، و عقربه های سیاهی که روی این صفحه حرکت میکردند. جالبی ماجرا این جاست که هر کدام از ساعت هایش زمانی متفاوت را اعلام میکردند، و هیچکدام حتی نزدیک به زمان محل فعلی او نبودند. در حقیقت برایش اهمیتی نداشت که ساعتش چه زمانی را اعلام میکند، از نظر او زمان و سنجش انسانی آن به کل پدیده عبثی بود. تنها علاقه او به ساعت ها، به دلیل زیباییشان بود. اجسام زیبا را دوست میداشت.

پیرمردی، در کافه ای، روبروی دختری جوان نشسته بود، دست های چروکیده و روشنش را روی هم گذاشته بود و صحبت میکرد. حرف هایش عجیب بود. دختر سیگار دود میکرد، یکی پس از دیگری، و اندکی با خودش کلنجار میرفت. پاهایش را جمع کرده و روی صندلی حصیری کافه چارزانو نشسته بود. با دستش پشتی صندلی را بغل کرده بود، اما سرش را به سمت پیرمرد برگردانده بود و نگاهش میکرد. در سکوت می شنید، اما خیلی گوش نمیکرد. چیزی در مورد تاریخ مصر بود، پیرمرد داستان ما قصه های طولانی و غریبی از دوران کهن میدانست. از اقوامی میگفت که اسمشان را نشنیده بودی. کمی که از صحبت هایش را گوش میکردی، میدیدی که احتمالا اهمیت تمام آن مردمان برایش در تعریف کردن قصه هایش خلاصه میشد. یادگرفته بود که از زمان حال سخنی نگوید، چون آن هم برایش داستانی بیش نبود، و این، خشم عده ای را برمیانگیخت.

مردی تنومند پیراهنی سیاه از رخت آویز کمدش برداشت. دست راستش را با تمانینه از آستین رد کرد، و سپس دست چپ. دکمه های گرد سرآستین نقره اش را بست. شروع به بستن دکمه های خود پیراهن را از بالا به پایین گرد، و مو های صاف و طلایی سینه اش در زیر پارچه ای لطیف و نازک مخفی میشدند. قطعا با این پیراهن باید کت و شلوار مشکی ماتش را میپوشید، دستش را به سمت کمد درخشان دراز کرد. جالبی ماجرا اینجاست که فرقی نداشت این مرد، با که کار داشته باشد، یا آن روز چند شنبه باشد، و چه رخ داده باشد. فرایند انتخاب و پوشیدن لباسش همواره همان بود. همان لباس ها، با همان ترتیب. مثل مراسمی بود برایش، تا جسم پوشیدنی زیبا تری نظرش را جلب کند.

پیرمرد خیره به صورت دختر روبرویش بود، و از نبردی در دو هزار و پانصد سال پیش صحبت میکرد. اسم ها را ردیف میکرد، مکان ها را توصیف میکرد، عاقبت داستان را میگفت، و بنا به عادت در انتهای داستانش نتیجه ای میگرفت. نه خودش گوش میکرد که چه میگوید، نه دختر. پیرمرد به صورت همصحبتش خیره شده بود. وقتی نگاهش میکرد اندوهی دلش را فرا میگرفت. بیش از حد همانی بود که باید می بود، انگار که او با دستان خودش طراحی اش کرده باشد، و حالا زیباییش را دست نیافتنی ببیند.

دستش را به سمت گردنش برد، دوست داشت قبل از بستن کروات، خلا آن را حس کند. ساتن مشکی را برداشت. یقه اش را بالا داد، و کرواتش را به دور گردنش انداخت. نفس عمیقی کشید، و به آرامی مشغول به بستن گره شد. سنجاق نقره ای همیشگی اش را هم به کراواتش زد. کمربند چرم سیاه، سوراخ دوم. سگک فی آن را لحظه ای بین شست و اشاره اش گرفت و جابجا کرد، تا دقیقا در بالای زیپ شلوار قرار گرفت. آکسفورد های دست دوز واکس خورده و براقش را به پا کرد، و بند هایش را محکم بست. با لبخند از زیر زمین نمورش خارج می شد، و زیر لب شعری را زمزمه میکرد. با خود اندیشید: واقعا آنقدر ها هم جای بدی نیست. البته برای من.

پیرمرد همچنان داستان می گفت. دختر آهی کشید و به میان حرف او پرید:
-چرا از آینده نمیگویی؟ تو که اینقدر گذشته را خوب میشناسی باید آینده را هم خوب بفهمی.
پیرمرد از سخن ایستاد. دهانش همان طور کمی باز مانده بود و گونه هایش به آرامی شل میشدند. نگاهش آرام از صورت دختر به پایین خزید، تا روی دستان خودش متوقف شد. به فکر فرو رفته بود، میشد این را در نگاه خالیش دید. و هم صحبتش میخواست بداند که او به چه فکر میکند، اما نمیخواست از او چیزی بپرسد. مرموز بودنش کمی جالبش کرده بود، اما با این حال از علاقه نشان دادن به حرف هایش میترسید. برای یکی از دوستانش پیرمرد را "لئونارد کوهنی که شاید واقعا حرفی برای زدن داشته باشد" توصیف کرده بود.

**********************************************
-سلام. خوش اومدین.
مردی چهارشانه و سر تا پا سیاه پوش، با لبخند محوی وارد کافه شد. مرد جوانی با قد کمی کوتاه و پیراهن چهارخانه گشاد بسیار بلند دستش را که روی پیشخوان چوبی کافه، تکیه گاه سر کرده بود، بلند کرد و با لبخند وسیعی از میان ریش کم پشتش برای مرد دست تکان داد.
- میتونم بپرسم چند نفر همراه تون هستن؟
-میزم را خودم پیدا میکنم. یک لیوان لته.
-چشم.
و با همان لبخند مصنوعی به سمت آشپزخانه کافه رفت.
-هی پسر، سیگار داری؟
برگشت، با بی میلی دست در جیب جین روشنش کرد و یک پاکت بهمن کوچک از آن بیرون آورد. مرد بدون نگاه کردن کل پاکت را گرفت و رفت.
کافه ساده و کم نوری بود. صندلی های حصیری ساده، میز هایی که با سطوح مربعی شان روی یک پا ایستاده بودند، و حجم زیادی از متفکرین مبتذل و دود. میز دو نفره ای، در گوشه این فضا، تاریک تر از جاهای دیگر کافه به نظر می آمد. مرد تنومند به سمت آن حرکت کرد. در راه، پیرمردی را دید، که تا همین چند هزار سال پیش او را "پدر" صدا میکرد. پدر از چیزی سخن میگفت، و دختر با دوگانگی به حرف های او گوش میکرد. با لبخند از کنار آنان گذر نمود و پشت میزی که انتخاب کرده بود نشست. میتوانستی ببینی که لرزش اندکی به دست های چروکیده پیرمرد افتاده. حرف زدنش هم تغییر کرده بود، دنبال کردن جمله ها برایش سخت شده بود.

-شیدا بیا سفارش آقا رو ببر.

دختر جوان لبخندی به پیرمرد زد و به سمت آشپزخانه رفت. اگر مصاحب دیگری داشت شاید کمی تعلل میکرد. و اگر آن "آقا" با باریستای جوان بد برخورد نکرده بود احتمالا خودش سفارش او را می آورد. اما در این لحظه، دختری جوان و بلند قد،‌ به سمت پیشخوان چوبی کافه ای معمولی در مرکز شهر تهران پیش میرفت،‌ تا یک لیوان لته و یک شکلات را برای مردی که در گوشه ی آن کافه نشسته بود ببرد. پدر به سمت آن مرد برگشت. به چهره اش خیره شد. غمگین بود، چون که میتوانست آینده را به روشنی ببیند.
-چرا؟
لبخند مرد گستره تر شد.
-فکر کن که دارم انتقام کودکی سیزده ساله را میگیرم.
پدر صورتش را برگرداند. شاید اگر کسی پدر را واقعا میشناخت، میدانست که او در عمرش هیچ گاه به اندازه الان مستاصل نبوده. به آرامی از صندلی اش برخاست.
-لته تون جناب، بفرمایین.
-ممنونم. آتش داری؟
-بله. یه لحظه.
دختر دست در جیب مانتوی گشاد لجنی رنگش برد و فندکی فی بیرون آورد. روی آن صورتکی کج و معوج حک شده بود،‌ زبانش را بیرون آورده،‌ با هایی به جای چشم ها. مرد سیگارش را روشن کرد و کامی گرفت. لحظه ای در پس دادن فندک تعلل کرد، همان طور در دست راست نیمه دراز شده به سمت دختر نگهش داشته بود و نگاهش میکرد.
-این دارایی تو خاطراتی را برایم زنده میکند.
-جدا؟ متاسفانه هدیست، وگرنه میدادم نگهش دارین.
مرد مشتتش را بست.
-میخواهم پیشنهادی به تو بدهم. فندکت زیباست، و من دوستش دارم. آن را از تو میگیرم، و به جای آن در انتهای شب به یکی از سوالات توی ذهنت پاسخ میدهم.
معمولا دختر زود از گستاخی نران زده میشد، اما این بار انگار فرق میکرد. چشمانش را تنگ تر کرده بود، و دوخته به چشمان عسلی مرد سیاه پوش روبرویش.
-از دوست مسنّ قبلیت که کسل کننده تر نخواهد بود؟
چشمانش همچنان شکاک بودند، ولی نظر گوشه لبانش داشت عوض میشد.
-بفرمایید بنشینید. اسم من ستاره است.
-ستاره؟ چه عحیب. من شیدام.
-خوشبختم. فکر میکنم مکالمه جالبی در پیش رویمان باشد.
خنده ای به صورت جوان دختر آمد. ستاره لبخند زد.


-نمیداند کجا آمده ای که؟
-امیدوارم. آیا در گفتگوی پیش رویمان امنیت خواهیم داشت؟
-به اندازه کافی.
-بگو، بگو که چرا از بین این همه مکان در کره خاکی اینجا را انتخاب کرده ای؟!
سوال به جایی بود. زیر زمینی بود نمور و کثیف، و تاریک، بسیار تاریک. میزی گرد و چوبی در وسط هال آن قرار داشت، با سطحی بسیار صاف و صیقلی، و پایه های مکعبی و کنده کاری شده. میز نورانی بود، تاحدی که چشم را میزد، و حتی یک عدد چراغ هم در کل آن زیر زمین پیدا نمیکردی. دو صندلی چوبی با پشتی های کوچک مخملی قرمز رنگ در دوطرف میز قرار گرفته بودند. در یک سمت آن، مردی قد بلند و ستبر نشسته بود. یک دست سیاه پوشیده بود؛ کت، شلوار، پیراهن و کروات. موی بور کوتاهش را نامرتب رها کرده بود، که تا نیمه های پیشانی بلند و صافش در خود بپیچند.
میهمان آن طرف میز گرد کوچک چوبی نشست. کمی تند نفس میکشید، گونه های شفافش سرخ شده بودند،‌ و نوک بال های بزرگ و سفیدش به تناوب میپریدند. میزبانش چند دقیقه ای او را در آرامش برانداز کرد. در حقیقت،‌ مدت طولانی بود که کسی جز چهره آرام و مصممش را ندیده بود. الان هم با بیخیالی لم داده بود روی صندلی،‌ پایش را روی دیگری انداخته، دستانش را در پشت گره کرده، تکیه گاه سر کرده بود. گونه های استخوانی و سه تیغش در نوری که از میز میتابید برق میزد. هم صحبت تازه از راه رسیده اش کمی آرام تر شده بود. ابروان قهوه ای و نازکش اما منقبض بودند، و چشمانش از نقطه ای به نقطه دیگر میپریدند.
-چه شده که بعد از این همه سال به سراغم آمده ای؟
صدای بم و رسایی داشت.
-درباره پدر است.
کنجکاوی میزبان برانگیخته شده بود. کامل به سمت هم صحبتش برگشت و به جلو خم شد:
-میشنوم.
- اتفاقی برایش افتاده. بگذار تا اینگونه بگویم، "زمین گیر" شده.
لبخندی شیطنت امیز زد. میزبان اما انگار کمی عصبی شده بود. میتوانستی حرکت عضلات صورتش را در زیر پوست گندمگون و ضخیمش ببینی. با صدایی برانگیخته تر از قبل گفت:
چرا فکر میکنی برایم اهمیت دارد؟
-که انتقامت را بگیری، انتقام سالیان دور.
صورت میزبان کمی باز شد. دوباره به صندلی اش تکیه داد. میشد لبخند بسیار کمرنگی را بین لبانش تشخیص داد. مهمان هم این را فهمیده بود، بال های عظیمش رها تر قرار گرفته بودند. مرد روبرویش درلباس رسمی تماما سیاهش، دست به سینه نشسته بود و نگاهش میکرد. نگاه دعوت کنندهای داشت، در این لحظه برای صحبت کردن فرشته داستان ما.
-مدتی بود که رفتار پدر شک ما را برانگیخته بود. ناگهانی ناپدید میشد، و تو خود میدانی که برای او چه قدر چنین چیزی غریب است. خواهرت به بهانه گم شدن شمشیرش از خانه بیرون آمد، و پدر را تعقیب کرد. پس از بازگشت، روزی چند با ما سخن نمیگفت. آخر گفت که پدر را دیده، که ساعات متمادی چشم میدوخته به دخترکی. از پی او میرفته، چنان که گویی جهانی جز او وجود ندارد.
لبخند روی صورت میزبان گسترده تر و واضح تر شده بود. چند دقیقه ای همانطور نشسته بود، به لبه میز خیره شده بود و لبخند میزد. از آخرین لبخند او چندین قرنی میگذشت.
-چه شد که تصمیم گرفتی به من کمک کنی، بعد از این همه سال؟
-باید بدانی که دیدار امروز ما تصمیم من تنها نبوده. تو به گردن ما حق داری. در آن روز منحوس، تو مارا از خشم پدر رهانیدی. تو تمام تقصیر را.
مهمان سرش را کمی بالا گرفته بود و نگاه خالی اش را به نقطه ای از تاریکی گسترده دوخته بود. انگار که داشت از روی متنی میخواند، و چقدر در این کار تبحر داشت. میزبان گلویش را با تحکم صاف کرد. مهمان به خودش آمد.
-آه، بله، از او بگویم. اسمش شیداست. در همین دودکده تهران هم زندگی میکند. روز ها در کافه ای در همین نزدیکی کار میکند، موقعیتش را به تو نشان خواهم داد. هنرجویی باشد پیانو هم تدریس میکند، و آه که عاشق تدریس است. چندان نوازنده خوبی نیست اما، و پدر شوپن را تازه با او شناخته. باورت میشود؟ بگذریم. براهنی دوست دارد، شاید بتوان گفت.
-پدر را دیده؟
-چند بار. در همان کافه، صحبت کرده اند، سیگار کشیده اند، اما همین.
-خوب است. برویم و کافه اش را ببینیم.


روبروی در آپارتمانی توی تهران دود گرفته،‌ دختری ایستاده بود، با یک دست بازوی همراه تنومندش را گرفته،‌ با دیگری در کیفش به دنبال کلید میگشت. چند ثانیه بعد، نوک انگشتانش سردی ف کلید را در ته کیف حس کرد، و آن را به آرامی و بی صدا بیرون کشید. به صورت مرد نگاه کرد؛ چشمان روشن عسلی اش به او دوخته شده بود، و لبخند میزد. کلید را در قفل چرخاند و در را اندکی هل داد. کفش هایشان را در آوردند و وارد شدند. 

 

پیرمردی در باغش قدم میزد. گردنش خسته از نگه داشتن سر سگنین او، شل شده بود. خود را روی صندلی مجللش رها کرد. نفسی عمیق کشید و دکمه یقه اش را باز کرد. 

 

تنها چراغ روشن آن خانه کوچک، لامپ زردی آویخته به سقف راهروی جلوی در بود، که نور بی رمقی از آن در هر ساعتی از شبانه روز به فضای خانه میریخت. شیدا با دست مبل دونفره را به ستاره نشان داد و خود به سمت آشپزخانه رفت. در راه با حرکتی شال و مانتو اش را درآورد و روی پشتی صندلی کنار اوپن انداخت. پس از کمی جستجوی سراسیمه در کابینت ها، با بطری پلاستیکی شفافی که روی در سبزرنگ آن ی کشیده شده بود به هال خانه کوچکش برگشت. یار آن شبش روی مبل خشک جوبی نشسته بود، پایش را روی دیگری انداخته، و مدام جابجا میشد. در دست دیگرش، شیدا، یک بشر و ارلن مینیاتوری بیست و پنج میلی لیتری داشت. بطری و پیک ها را روی میز کوتاه جلوی مبل قرار داد و کنار ستاره نشست. شوق داشت، کمی اضطراب، و میشد این را از پهنی لبخندش تشخیص داد. ستاره بطری را باز کرد و پیک ها را پر کرد. 

 

پدر از همیشه احساس ضعف بیشتری میکرد. کلاهش را از سر برداشت و به گوشه ای انداخت. جامش را از کنار پایه پهن صندلی اش برداشت، در رود شفافی که از همان کنار عبور میکرد فرو کرد و آن را یک نفس سر کشید. 

 

نفسش را بیرون داد، لبخندی زد، بشر را به سمت دهانش برد، و عرق درون آن را با سرعت پایین داد. خنده اش گرفته بود، زبان و گلویش میسوخت و دلش میجوشید. ستاره چهره اش را در هم کشیده بود، به طعم تند الکل های دست ساز عادت نداشت.

- دوست داری برقصیم؟

-البته، چرا که نه. 

ستاره دستش را به سمت شیدا دراز کرد، و خود از جا برخاست. شیدا دست کشیده و گرمش را بر کف ستاره قرار داد و از جایش بلند شد. موبایلش را از جیبش بیرون آورد، چند لحظه ای به آن مشغول شد، و پس از انتخاب قطعه ای آن را روی میز گذاشت. ستاره با آرام کشیدن دست یارش، او را به سمت مرکز فرش ماشینی قهوه ای رنگی که با دقت در وسط هال قرار گرفته بود هدایت کرد. دست آزادش را به نرمی روی کمر شیدا قرار داد. شیدا دستش را به آرامی روی ساعد ستاره به بالا لغزاند، تا کف آن روی بازوی او قرار گرفت. ستاره به آرامی قدم برمیداشت، و شیدا به دنبال او. موسیقی در پس این تصویر جریان داشت. روی صدای گوش نواز گیتار، خواننده فریاد میزد که: شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. به پاهای شیدا نگاه کرد،‌ لاغر بودند و پوشیده در جینی به رنگ آبی روشن. از زانو هایش به بالا،‌ بدنش قوسی ملایم می یافت، تا لگن،‌ و کمرش باز بازیک میشد. تی شرت ساده سیاهی به تن کرده بود، تا بالای ناف گردش پایین آمده،‌ با آستین هایی که دور شانه هایش را به تنگی در بر گرفته بود. پایین گردن نرمش را چوکر توری ظریفی میپوشاند، که آنخ نقره ای رنگ کوچکی به آن آویخته شده بود. انتهای استخوان فک او را موی بالای گوشش پوشانده بود. لبان باریک و کمرنگش لبخند میزدند، و پره های بینی اش به تناوب، به لرزه ی لطیفی در می آمد. نگاه ستاره در چشمان او متوقف شد. چشمان درشتی داشت، به رنگ قهوه ای روشن. خطوطی منطم از بیرون به داخل عنبیه، زیبایی و عمق صورتش را دو چندان میکرد. میتوانستی هر کدام از آن ها را دنبال کنی، که مسیری از سفیدی یکدست به سیاهی بی انتهای چشمانش رسم میکردند. ستاره دست حلقه شده اش در دست شیدا را به آرامی بالا برد، به سمت صورت خود، با حرکت نرمی مچ خود را چرخاند، و پشت دست شیدا را به لبان خود چسباند. دست دیگرش را به آرامی روی کمر شیدا به جلو برد، تا کف آن پایین گودی کمر یارش قرار گیرد. شیدا دستش را از بازو به سینه ی ستاره کشید، و بدن خود را اندکی به او نزدیک تر کرد. در چشمان روشن او محو شده بود، گردنش به بالا خم شده و با دهانی که اندکی باز مانده بود داشت نگاه میکرد. ستاره سرش را پایین آورد و به آرامی لب بالای یارش را بوسید. شیدا، انگار که تازه به خود  آمده باشد، لبانش را به آرامی به هم نزدیک کرد تا پاسخ بوسه ی ستاره را بدهد. دستش را از سینه ستاره به پشت سر او برد و انگشتانش را در بین تار های ضخیم موی او فرو برد.

 

-پدر، حالتان خوب است؟

پیرمرد سرش را با رخوت برگرداند. 

-بچه ها نگران شده اند.

-نگران من؟ نگران من؟! 

-آخر مدتی است خبری از شما نداشتیم.

-نداشتید که نداشتید! نگران من شده اید؟! کی تورا به باغ من راه داده؟ برو بیرون. برو!

پیرمرد بار دیگر جامش را پر کرد و در صندلی اش فرو رفت. بغض گلویش را گرفته بود، کی همه چیز انقدر سخت و پیچیده شده بود؟ این همه عجز از کجا راهش را به قلب او باز کرده بود؟ جامش را سر کشید و آن را به گوشه ای انداخت. 

 

کراوات و کت ستاره روی زمین افتاد. روی کاناپه نشسته بودند. ستاره پایین استخوان فک شیدا را میبوسید. با هر بوسه، اندکی در گردن او پاییین تر میرفت، و دست هایش را که در کمر او میدویدند اندکی بالاتر میبرد. شیدا چشمانش را بسته بود و رد لمس یارش را بر پوست برافروخته خود دنبال میکرد. ستاره ترقوه اش را بوسید، و لرزه خفیفی بر اندام شیدا افتاد. به نرمی انگشت اشاره اش را به زیر بند سینه بند او فرو برد، و با فشار انگشت شست و وسط آن را باز کرد. شیدا بازوانش را بالا برد، ستاره دست های بزرگش را بر روی بدن یارش بالا برد، و لباس او را پایین پایش انداخت. شیدا با شتاب دکمه های پیراهن ستاره را باز کرد. سینه پهن او را بوسید. از جایش برخاست، دستش را گرفت و او را به اتاق خوابش برد.

 

حدود دو ساعت بعد، مردی تنومند لا به لای لایه های ملحفه تخت شیدا خوابیده بود. شیدا کنار پنجره نشسته بود، سرش را روی چارچوب گذاشته، و سیگار میکشید. شستش را به سمت انتهای فیلتر برد، فشار اندکی به پایین، و بعد رهایش کرد. تکه ای از خاکستر سیگار در باد به پرواز در آمد. چرخی جلوی چشمش زد، و بعد از او دور شد. به روزی در کودکی اش پرت شد. در پراید پدرش نشسته، کاست قمیشی اش را گوش میکردند. بیرون باران می آمد، و با گردن کشیدن سعی میکرد که بالای آینه بغل را ببیند. پاهایش را آزادانه تکان میداد، تا با جریان باد داغ بخاری ماشین بازی کند.شیشه ها بخار گرفته بودند. دستش را دراز کرد، و انگشت اشاره اش از آستین کاپشن بسیار بزرگ سفید و سرخ رنگش بیرون زد. روی شیشه صورتکی کشید که لبخند میزد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها